خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آدم برفی و پروانه بخش های7 8و9

*** زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید. دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار. -دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟ -میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون. -آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد، -این چه حرفیه؟ بهار