خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بالاخره بر دستان ما نیز دستبند زدند!!!

سلااام سلااام سلااام به گمانم دیر زمانیست برایتان ننوشته ام و خب الآن هم نمی دونم چطوری باید از اولش براتون تعریف کنم که زیاد آسمون ریسمون نبافم و اوقات شریف رو هم مصدع نشم…. البته بگمااااا من از بدو تولد که نه … از قبلش تا بعد از مرگمم نه …. بعد از بعدش …. مرااااحممم … خب کمربند های ایمنی رو ببندید که اولش سوار بر اتوبوس بودیم و بله دیگه همگی با هم یاور و یار هم داشتیم میرفتیم اردو… در اینجا از تک تک دوستان که دلشون اردو می خواد و شرایط بحرانی کرونا اجازه یه بستنی خوردن ساده توی خیابون هم به آدم نمیده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زنگ انشا

سلامی چو بویِ خوشِ آشنایی، بدان مردمِ فارغ از روشنایی به نام خالق من و سایر زیبایی‌ها   ما دلمان می‌خواست این هفته درمورد دورویی و ریاکاری در میهن اسلامیمان بنویسیم، اما هرچه پیش خودمان حساب کردیم دیدیم ریاکاری موضوعی نیست که به این سادگی‌ها در جامعه ما کهنه شود و مثلا اگر یک قرن دیگر هم انشا نوشتن درباره این موضوع را به تأخیر بیندازیم، باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد: ریاکارها کار خودشان را می‌کنند و موضوع هم بیات نمی‌شود. این شد که این هفته تصمیم گرفتیم درمورد اردوی جمعه بچه‌های محله در تهران انشا بنویسیم. صبح جمعه به اتفاق مرضیه، کیان و یکی از دوستان از خانه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سومین اردوی محله نابینایان هم مثل دو اردوی قبلیش خعلی خوش گذشت!

سلام سلام سلاااااام به همه ی هم محلی ها چه اونایی که توی اردو بودید، چه اونایی که نبودید. قبل از هر چیز، جا داره از تمام کسایی که دست به دست هم دادین تا این اردو تشکیل بشه، تشکر کنم. شهروز، با هماهنگی کامل و ردیف کردن محل اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتی. امید جان، مسئول محل اردو، با فراهم کردن یه سرویسدهی عالی، واقعا سنگ تموم گذاشتی. خانواده ی شهروز، با داشتن هوای بچه ها، واقعا سنگ تموم گذاشتید. رفقای شهروز، با شرکت در جمع و تزریق شادی به اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتید. مهدی ترخانه، با ردیف کردن اتوبوسش برای رفت و آمد بچه ها، واقعا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از اردوی تهران چه خبر؟

سلاااام به بروبکس گوشکنی تهرانی اردو باز اردو دوست خیلی دلم می خواست پیش از تولد گوش کن، یه اردوی پایتخت هم داشته باشیم ولی از اونجایی که خودم اهل پایتخت نیستم، و هماهنگی ها زمان می بره، نشد که به تاریخ سیزده مرداد پایبند بمونیم. راستیاتش الان پارک ها رو هرچی تحقیق کردم و از هرکی پرسیدم، حتی اون پارک های آلاچیق دار، ظهر ها به قدری گرم میشه که هیشکی نمیتونه تحمل کنه. یعنی کیفیت اردو به شدت مییاد پایین و میزان نارضایتی به شدت میره بالا. یه چیزی میشه که کلا از گوش کن و اردوی گوش کنی حالتون به هم میخوره. اینه که چون من
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از تولد و دور همی رسیدیم به اردوی نجف آباد و الکساندر دوما! بفرمایید در خدمت باشیم

سلااام بر همه دوستان عزیز و گرامی و بزرگوار مجازی و حقیقی و غیر مجازی و غیر حقیقی و غیره و ذلک خوبید که ان شا الله؟ ما یعنی من و نیر و دو تا راضیه ها که به عبارتی میشیم چهارتا همگی متولد نیمه دوم سالیم, یه دونه آبانی, دو دونه دی ماهی و یه دونه هم بهمنی گاه و بی گاه بی بهانه یا با بهانه یه دور همی ترتیب میدیم و میشینیم به از هر دری سخنی یا میزنیم به دل خیابون و بازار و پارک و اینا و باز میشینیم به از هر دری سخنی خخخخ خوردنی هم که با هم تعارف نداریم, اگه مهمونی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات سفر جالب به همدان با انجمن نابینایان قسمت اول. بفرما بیا توو

سلام سلاام سلااام سلااااام دوستان گلم چطوریییییید؟ خوبیییییید؟ چه خبرا؟ قبل از هر سخنی خدمت اون دسته از دوستانی که در دو پست قبلیم یعنی: آموزش خوانندگی و آیا میدانید؟ نظر گذاشتند خیلی خیلی معذرت میخوام که نتونستم جوابشون رو بدم نمیدونم یه دفعه چی شد که اینترنتم قطع شد و تا دیشب وصل نگردید خب این از این عرض به حضورتون که همین جمعه ی گذشته با بَرُ بچههای انجمن نابینایان که حدودا 32 نفری میشدیم تصمیم به سیاحت شهر زیبا و تاریخی همدان گرفتیم در این سفر دو هم محله ای دیگر یعنی: آقای دکتر مهرداد زمانی و دوست خوووووووووبم داداش کامبیز اسدی هم با ما همراه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چند نکته در مورد اردوی محله

سلام به همه ی هم محله ایهای عزیزم. حالتون خوبه؟ بچه ها چندتا نکته تو اردو راجع به مدیریتش دیدم واقعا حیفم اومد اینجا ننویسم شون. اما نوشتن با این زبان برام سخته پس میرم سراغ مقدمه و نوشته های اتو کشیده. از زمانی با اینجا آشنا شدم که هنوز یک وبلاگ کوچک و خودمانی بود و تنها مدیر اجازه ی انتشار پست را داشت. آن روزها دسترسی به اینترنت زیاد در میان نابینایان فراگیر نشده بود, و بسیاری از نکات ریز و تجربه ها به سختی به دیگران انتقال می یافت. آن وقت بود که همین مجتبی خادمی خودمان بازیهای نابینایی را منتشر کرد و عده ای از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نترس بابا اینا نمیدونند که شما دو‌تا فقط میخواید بازی کنید!

هی پاتو میکوبی به عمو. کلا میکوبی به تمام وجود عمو. یعنی از کله ی عمو تا پا های عمو کلا همگی همه ی اعضای بدن عمو دیگه با کف لطیف و در عین حال، سفت پاشنه ی پاهات آشنا شدند. هر ضربه ای که فرود میاری، کلی ذوق میکنی، به خیال اینکه عمو و اطرافیان عمو هم از ذوقت و از ضربهت ذوق کنند. اوخ. چرا اینا این شکلی نگات میکنند؟ نترس. اینا نمیدونند که تو فقط میخوای بازی کنی، هی فکر میکنند میخوای عمو رو بزنی. وقتی پاهاتو مث دو تا تار عنکبوت ضخیم، حلقه میکنی دور کمر عمو و خودتو میکشی بالا، نگو قصد گلوی عمو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چند خاطره نابینایی زیبا و در عین حال تأسف بار

سلام به هم محلی های خوب و باحالم! چطورید؟ خوبید؟ خوش میگذره؟ اوضاع خوبه؟…؟ امروز هوس کردم چنتا خاطره نابینایی خوشگل براتون تعریف کنم تا از خنده بترکید. خخخخ. قبل از اون باید خاطره نابینایی رو تعریف کنم. خاطراتی که به خاطر نابینا بودن ما اتفاق می افتن رو خاطره نابینایی میگن. البته خاطره نابینایی از جهات مختلف تقسیم میشن. ا: دسته بندی با توجه به احساسی که ما نسبت به اون خاطره داریم. که شامل شاد و غمناک میشه. که بیشتر وقتا هردو با همن ولی ما چون خیلی خوشبینیم، غمناکا رو هم تبدیل به شاد میکنیم. مثلا وقتی یه نابینا رو  به خاطر نابیناییش استخدام نکنن، براش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کوچه پس کوچههای محبت

سلام سلام,سلام و دورود ویژه به دوستای خوب گوشکن من خانم کاظمی هستم مامان عباس, یا بهتره بگم ننه عباس خیلی خوش حالم که با دوستای خوبی چون شماها آشنا شدم و به جمعتون پیوستم من از امروز عضو جدید این محله خوب شدم آشنا شدن با بچههای خوبی مثل شما انگیزهیی شد که عضو جدید محله باشم باورتون نمیشه من هیچ کودوم از شماها رو نمیشناختم و ندیده بودم ولی در همین مدت کوتاه انگار سالیان سال شما رو میشناختم ممنون از همه ی شما دوستای گل که به من لطف داشتین و همچنین از خانم رهگذر که وقت گرانبهای خودشون رو در اختیار من برای اصفهان گردی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اردوی گوشکنیها به اصفهان و نکات جالبش برای من

سلااام بچهها خوبید؟ خوش میگذره؟ از شما دعوت میکنم که خاطره منو از اولین سفر دسته جمعی گوشکنی بخونید و بخندید و نظرها و انتقادها و پیشنهادها تونو بگید و سوالهاتونو بپرسید و جواب سوالای احتمالی منو بگید. یکی دو ساله که عضو محله گوشکن هستم. همیشه دوست داشتم، همه شما رو که با خواندن پستها و کامنت هاتون باتون آشنا شدم از نزدیک ببینم. هرچی بیشتر باتون آشنا میشدم، بیشتردلم میخواست ببینمتون و این که یه فرصتی پیش بیاد که همه رو یه جا ببینم. تا این که مجتبی یه پستی زد که اگه با برگذاری اردوی گوشکنی موافقی، بگید. من هم خیلی خوشحال شدم و موافقتمو اعلام
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

سفرنامه گوش کنی ها به نجفآباد و نصف جهان/ما دیگر مجازی نیستیم

درود به همه ی شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. مقدمه: این بار همه چیز واقعی بود. اونقدر واقعی که بودن در کنار هم محلی ها رو با همه ی وجود میشد لمس کرد. گوش کن، محله ی نابینایان ایران، یک رسالت بزرگ و ارزشمند رو عملی کرد و اون هم جمع کردن حدود 50 نفر از بچه های محله از 13 استان کشور بود. از همه جا اومده بودن. از شمال کشور شهر باران، رشت، تا شهر حافظ و سعدی شیراز، از کناره های اروندرود در خوزستان، از اورامان کردستان در غرب ایران تا گناباد خراسان رضوی در شرق کشور. این اردو ثابت کرد که میشه مجازی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تو رو خدا تو یکی دیگه اصلا اردو نیا

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از شمال رفتن من چه خبر؟

دورود بر دوستان که یک هفته ای بود ندیده بودمتان ها خیلی دلم تنگ شده بود البته چنتایی که بودند هر روز می دیدمشان بعضی ها را ندیدم البته برخی هم پیامکهایشان می رسید برخی دیگر را ندیدم ها راستی برخی هم که آنجا در موردشان حسابی غیبت کردیم ولی برخی دیگر را دقیقا می گویم ندیدم ها اما راستش را بگویم رفتم شمال و آمدم. شاید قبل از این که بروم توی ذهنم بود که در چ نین پستی بنویسم که خیلی باحال بود خیلی حال کردم همه چیز عالی بود و شستا خاطره برایتان بگویم. ولی هرچند خیلی باحال بود و بیست سالی جوان شدم ولی باز
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اردوی ما در 17 اردیبهشت ماه علی رحیمی

سلام. خوبید؟ با امتحانات چه می کنید؟ از امروزم برایتان بگویم. صبح که بیدار شدم, رفتم دست و صورتم را شستم. بعد صبحانه خوردم و بعد کارهایم را کردم و رفتم سوار سرویس شدم. ساعت 7:20 دقیقه رسیدیم مدرسه. مراسم صبحگاه را برگذار کردیم. بعد که تمام شد, رفتیم سر کلاس. آقای حیدری (دبیر زبانمان) آمد. امروز قرار بود برویم اردو. وقتی آقای حیدری آمد, هیچی کار نکرد. چندتایی از بچه ها گوشی آورده بودند. من هم خواستم گوشی ببرم ولی سیمکارتش سوخته بود. به خاطر همین دلیل نبردم. آقای حیدری با گوشی هایی که بچه ها آورده بودند, کار می کرد. فایل می گرفت و می فرستاد. ساعت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

2 دی 91

به لفت و لیس های پمپ بنزینی از ما ها و ماشین های دیگه قسم که امشب حالم خیلی خوبه. راننده میپرسه کجا ببرمت؟ رفیقش میگه هرجا. منم منتظرم. هر وخ هر طور شد ماهم هستیم. پایه ایم تا صبح. تا شب ولی نه تا صبح بعدی که میسنجنمون. دربدری و مسخره بازی و گشت و گردش و امیدواری به زندگی بدجور منو تو بغل گرفته. داره فشارم میده. خوشبختی دوستم داره. اگر نداشت همچین که وحشیانه میزنه رو ترمز من با لبتاپ با کله رفته بودیم تو شیشه. بچه ها مثل من روزای تعطیل بزنید بیرون. حال کنید با رفیق. بی رفیق. امروز و این روزا حال خوشی