خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بینا و نابینا

این شعر رو معلم ادبیاتمون جناب آقای قاسمی در دوران دبیرستان که تحصیل میکردیم، توی شهید محبی سروده. با نکوهش گفت بینایی به کور، گشته ای بیگانه با دنیای نور. روز روشن بر سر چَه میروی، راه را گم کرده بیرَه میروی. پای ناگه میزنی بر سنگ ها، بیخبر هستی ز راز رنگ ها. می گذاری دست بر دیوار ما، می فزایی بر غم و آزار ما. گر بگیرند این عصا را ای فلان، باز میمانی ز رفتن بیگمان. عمر را بر تیرگی ها باختی، روز و شب را هیچگاه نشناختی. با پزشکی درد خود را باز گو، نور چشم بسته ات را باز جو. تا ز دنیای سیاهی