خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سفرت به خیر باباجی جونم

خیلی کوچیک که بودم، یادمه یه تویوتا وانت داشتی که پشتش رو هم چادر زده بودی. نمیدونم چرا! ولی هممون یه جورایی اون ماشینو خیلی دوست داشتیم. همیشه هرجا که میخواستیم بریم، پشتش زیر انداز مینداختیم و میریختیم پشت وانت و میرفتیم و تمام طول راه رو خوش میگذروندیم. تابستونا پشت وانت تشک پهن میکردیم و میرفتیم توی جاده ی پیچ در پیچ چالوس و شمال و دریا. همیشه با هم توی دریا میرفتیم و تو سعی میکردی به من شنا یاد بدی. مدام توی دریا با هم کشتی میگرفتیم و چه قدر دنیای کودکیها کنارت قشنگ بود. خیلی وقتها که پیکنیک میرفتیم، دوتایی با هم میزدیم به دل