خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل اول

زندان در تاریکی و سکوت فرو رفته. و جز صدای خروپف زندانی ها و چندتایی جیرجیرک خسته که از دور و نزدیک به گوش میرسید صدایی نیست. ساعتی از خاموشی گذشته و عجیب بیخوابی زده به سرم. فکر و خیال آرومم نمیذاره. به هم بندی هایم نگاه می کنم و به خواب بودنشون غبطه میخورم. خوش به حالشون چه آروم خوابیدن. کاش خوابم میبرد. ولی به قول اکبر قرقی کاش رو کاشتن ولی جاش هیچی سبز نشد. گذشته عین فیلم از جلو چشمم رژه میره. گاهی عجیب دلم برای آزادی تنگ میشه و الآن هم یکی از همون گاه هاست و بعد از اینکه دلم آزادی خواست باز اون