خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصول ششم و هفتم

اون روز و چند روز بعدش پروین خانم حرفی نَزَد و هروقت سوال کردم، با گفتن اینکه فعلا استراحت کن پسر جان وقت زیاده برای حرف زدن، بحث رو خاتمه میداد. واقعا نگران بودم که چه اتفاقی در انتظارمه. بالاخره یه روز صبح پروین خانم به حرف اومد. پسر جان بشین باید حرف بزنیم. اطاعت کردم و روبروش نشستم و چشم به دهانش دوختم. رضا ازم خواسته با دوستش که مدیر دبیرستانه حرف بزنم و ثبت‌نامت کنیم و تو بتونی ادامه تحصیل بدی. این از بابت تحصیلت. ما یه بقالی داریم که خودم ادارش میکنم، از امروز البته بعد از ثبت‌نام میای مغازه کنار دست خودم تا بعد ببینیم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل چهارم

تا چشم به هم زدم روز دادگاه از راه رسید. صبحش با تب و لرز شدید از خواب بیدار شدم. یه جوری که حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم. وکیلم که از طرف دادگاه بهم معرفی شده بود به دیدنم آمد و با دیدن حالم ازم خواست که استراحت کنم و نگران نباشم چون همه چیز در پرونده ثبت شده و نیازی به حضور و توضیح مجدد من نیست. با کمک رضا و علی به درمانگاه زندان رفتم و دکتر بعد از معاینه دستور استراحت تو درمانگاه و رسیدگی داد و رضا و علی به سلول برگشتن. تا ظهر که آقای کریمی وکیلم باز به دیدنم آمد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل سوم

چند روزی به دادگاه مانده و دلشوره ی عجیبی به دلم چنگ میزند. از سویی دلم می خواهد مثل اکثریت مردم آزاد باشم و هرکاری دلم خواست انجام دهم. و از سویی دیگر با خودم می گویم به راستی آزاد شوم که چه کنم. باز هم گرفتار یکی مثل عطایی شوم. و باز جواب خودم را میدهم که: اون موقع تازه اومده بودم تهران نه سنی داشتم و نه تجربه ی کار تو شهرهای بزرگ. برای خلاصی از شر این فکرهای مزاحم دفترچه را برمیدارم تا کمی با نوشتن سرگرم شوم تا کمتر فکر و خیال های بیهوده به سرم بزند. *************** هنوز چهلم بابا و دایَ نرسیده بوکه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل دوم

با سر و صدایی که به پا شده بود از خواب پریدم. یه روز جدید و اتفاقای جدید زندون شروع شده بود. عجیب احساس کسالت می کردم و دلم می خواست بگیرم بخوابم. ولی نمیشد و باید برای هواخوری می رفتم بیرون. از جام بلند شدم نگاهی به تخت همسلولی هام کردم و همه رو خالی دیدم. برگشتم از سلول بیام بیرون که سینه به سینه ی علی مو طلا شدم. هنوز داشت از صورتش آب می چکید. با دیدنم محکم کوبید پشتم و با خنده گفت: بپر صورتی به آب بزن بیا ببینم امروز چکاره ای؟؟؟ مدتی تو صف دستشویی و اینا بودم وقتی برگشتم علی منتظرم بود.