هشدار: تمامی اسامی، شخصیتها، و رخدادهایی که در این داستان آورده شدهاند، ساختهی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه عناصر این داستان با عناصر موجود در دنیای واقعی، کاملاً ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. شما با ادامه دادن به خواندن این داستان، میپذیرید که خواندن این داستان برای شما طبق قوانین محلی که در آن ساکنید مجاز است و نیز میپذیرید که این داستان صرفاً یک داستان تخیلی میباشد. در غیر این صورت، لطفاً این صفحه یا این سایت را ترک کنید. نویسنده نیستم و طبیعیه که هیچ سررشتهای هم از نویسندگی نداشته باشم. حتی قوانین و قواعدی هم که در خصوص داستاننویسی توی
Tag: بچگانگی
دستهها
حس بی اسم
دوباره تو و من و نوشته های چرت و پرتم. همان ها که فقط خودم می فهمم و خودت. همان ها که نوشتنشان نتیجه ی تجربه ی با تو بودن است و حالا قرار است، پیکسل پیکسل بشود بنشیند روی یک سری چشم، و سمپل سمپل بشود برود در یک سری گوش. چشم ها و گوش هایی که شاید خواندن و درک این نوشته برایشان سخت باشد و وقتگیر. وقتی با من قدم می زنی، چه خوش است که زنجیروار وصل و وابسته می شوم به تو و دست هات. عصایم را جمع کرده ام و به امانت به زبالهدان لحظه ها سپرده امش تا بعدا که متأسفانه حضورت