خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 23.

شبی در نیمروز. بعد از ظهرِ دوشنبه. ساعت1و34دقیقه. هوا گرمه اما پنجره‌ها باز نیستن. دلم شب می‌خواد. روزِ بیگانه‌ایه. بویِ واقعیت‌های جاری در لحظاتش حالم‌رو منقلب می‌کنه. دلم شب می‌خواد. هوا و صداها و سَیَلانِ محوِ شب. برای نقش کردنِ این خط‌ها باید منتظر بشم. نمی‌تونم. نمی‌خوام. تا شب هنوز کلی راهه. دلم شب می‌خواد. صداش می‌زنم. شب با حرکتی آرام و مواج از نگاهم سرک می‌کشه. بال‌هاش‌رو باز می‌کنه. روی لحظه‌های حقیقتزده آهسته جاری میشه و روز با بویِ فلزیِ واقعیت‌هاش در پشتِ حضورِ آشنای شب محو میشن. نیمه‌شبِ آشنا و روحِ ناشناسِ من با هم دست میدن. کنارِ پنجره‌ی شبزده نشستم. هوای شبانه‌رو نفس می‌کشم. جیرجیرکِ آشنای