خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من، شب، بارون و تو

دیشب بیخوابی به سرم زده بود. کفشهایم را برداشتم و از چاردیواری بسته ی خانه بیرون زدم. قدمهایم مرا با خود میبردند. کجایش مهم نبود برایم. میخواستم بروم. میخواستم نرسم. میخواستم غرق شوم. غرق تاریکی شبی که تنهاییم رو به رخم میکشید. قدمهایم مرا میبردند. ولی این بار یه فرق داشت رفتنم. این بار و فقط این بار تو نبودی. یادم آمد که شبها کفشهایمان را برمیداشتیم و میرفتیم. میرفتیم تا نرسیدن. چشمان خستگی از تعجب از حدقه بیرون زده بود و ما را با حسرت نگاه میکرد. ما قدم میزدیم. زیاد حرف نمیزدیم با هم. آخه میدونی، دوست داشتیم شب رو حس کنیم. تاریکیشو، سکوتشو، خنکیشو، آرامششو. راستی