خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

فروردین 95 خوش گذرون محله!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! من دوباره اومدم تا براتون تعریف کنم و آنقدر حرف بزنم و با حرفهایم سرتون را بخورم…، روز اول بعد از تحویل سال تا اومدیم کارهای باقی مانده ی خونه تکونی را بکنیم ظهر شد و بیخیالش شدیم و به خانه ی مادر رفتیم تا به یاد سالهای گذشته دور هم جمع بشیم و ناهار بخوریم… عصر هوا بادی شد و محمد و مریم کوچولو بادکنک به دست به حیاط رفتند و بادکنکها را به باد سپردند و باد هم دو بادکنک قرمز و صورتی را بالا برد تا به کودکانی دیگر در جایی دیگر برساند و آنان را خوشحال کند…، حالا دو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات نذریهای نافرجام من!!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوباره من اومدم با تعریف چند خاطره از خاطرات تلخ و شیرین زمان کودکی که بزرگ ترها مرا به خوردن نذری ها تشویق میکردند تا نذری بخورم و شفا پیدا کنم یا…   1-سر کوچه ی ما خانواده ای ناهار یکی از روزهای محرم نذری میداد، به تشویق یکی از اعضای خانواده کودک نیمه کور هشت ساله به آن خانه رفت و هرجا که مینشست بلندش میکردند که برو جلو تر و او خانه و اتاقها را دور زد تا جایی بنشیند ولی نشد و آخرش از خانه خارج شد و گرسنه برگشت و دوباره تشویق شد، او آنقدر بدبخت بود که