خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

حکایت نابینا و ماست

در همایشی که اخیراً حضور داشتم، بهروز رضوی – مجری توانای برنامه – در لا به لای سخنرانی ها از آشنایی دیرینه خود با نابینایان سخن می گفت. در این بین حکایتی هم تعریف کرد که خواندنش خالی از لطف نیست. ایشان می گفت یکی از مشکلات نابینایان نحوه راهنمایی راهنمایان بینا است. روزی روزگاری شخص بینایی به دوست نابینایش گفت ماست میخوری؟ فرد نابینا با تعجب گفت: ماست دیگر چیست؟ دوست گفت: ماست مایعی غلیظ و سفید رنگ و بسیار خوش مزه است. نابینا بعد از کمی مکث گفت: سفید؟ سفید دیگر چیست؟ دوست گفت: سفید، چیزیست شبیه گردن قو. نابینا بیشتر به فکر فرو رفت. پرسید: گردن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

این هم نتیجه وبگردی من که خیلی وقت بود وبگردی نکرده بودم:

لذت های کوچک زندگی

مقدار زیادی مایعات بنوشید بطوری که بعد از چند ساعت مثانه شما به حد انفجار برسد.بعد سعی کنید در حدود یک ساعت خود را در چنین وضعی

دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دختری بینا که حاضر به ازدواج با من شد

سلام من دو سه تا دوست صمیمی بیشتر ندارم یکی از این دوستانم که دوستیمان به حدود 14 سال پیش میرسد امروز صبح به من زنگ زد و در مورد ازدواجی ازدواج که نه موردی که بهش پیشنهاد شده بود باهام صحبت کرد یک دختر بینا پیدا شده بود که حاضر شده بود با او ازدواج کند ولی قضایای دیگری هم همراهش بود که بهتر است در متنی که از زبان خودش میآورم بخوانید ببینید چه به ذهنتان میرسد دوستم فردیست از خانواده تغریبن پولدار البته نه از آن دسته پولدارهایی که نه درس خوانده باشد و نه بلد باشد تا در خانه اش را تنهایی برود کارهایی بلد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نان حلال ، نان حرام

نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی ……………………………… آقاتقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد و ماست می‌بندد حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد. دایی من کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

وقتی دیگران درکتون نمی کنند .!!! ارسالی از بهار

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حکایت قورباغه و زن

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.