خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل اول

ساعت گوشیمو میزنم هفت و نیم صبح هفتم مهر 85 تاکسی همین طور آرام به راهش ادامه میده و این حرکت آروم ماشین من رو کلافه میکنه راننده شروع میکنه به حرف زدن! راننده «تو برای چی میری دانشگاه!!!» شیطونه میگه بگو برای صفا سیتی میرم.!! ولی من بهش گوش نمیدم و بجاش میگم برای ادامه تحصیل میرم امسال قبول شدم دانشگاه.!!!! راننده«چیییی؟؟؟ دانشگاه!!!» من «ایرادی داره پدر جان!!!» راننده «آخه تو نابینا هستی» من «خوب بله نابینا هستم اشکالش کجاست!!!» راننده «آخه تو چطور میتونی چیز بخونی!!!» آهی میکشم خدایا رحم کن! خدا هم دلش برام سوخت و خوشبختانه به دانشگاه رسیدیم پول راننده رو سریع پرداخت میکنم