خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خواهر مهربونم؟ خیلی زوده! خیلی!

آبان ماه سال ۱۳۷۳ بود. محمد کوچولوی قصه ی ما به ۳سالگی رسیده بود! درست، زمانی که داشت تفاوت های خودش با بچههای توی کوچه رو حس میکرد! تفاوت هایی که داشت محمد رو از سایر بچهها جدا میکرد. محمد داشت میفهمید که دیگه از بدو بدو های توی کوچه، و گرگم به هوا های عصرانه خبری نیست یه مشکل. آره! یه مشکل داشت محمد رو از بچهها جدا میکرد! محمد داشت میفهمید که باید سرشو با خونه سازی هایی که خیلی دوسشون داشت گرم کنه! تنها چیزی که واسش یه روزنه ی امید، و یا پل فرار از تنهایی بود، وجود یه خواهر کوچولویی بود، که زمان تولدش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من… خوشبختترین آدم دنیام!

صبح که از خواب بیدار شدم، طبق معمول هر روز اول از همه دنبال مامانم گشتم و توی آشپزخونه پیداش کردم: -سلام مامانم! -سلام وروجک! گوشیم زنگ خورد، دوستم بود. میدونستم کیه و چیکار داره، جوابشو ندادم تا بعد از صبحانه خودم بهش زنگ بزنم. وقتی رفتم تا واسه خودم چای بریزم، دیدم مامانم چای و بساط صبحانه رو واسم آماده کرده، همونجور که من دوست دارم، چای شیرین با 3 تا پیمونه شکر! حتی یه چای تلخم واسم ریخته تا طبق عادت همیشگیم بعد از چای شیرینم بخورم! چای شیرینی که مامان ریخته به همراه نون شیرمال مامانپز! چه لذتی! انگار شیرینی دنیا زیر دندونامه! خدایا! ممنونتم!… بعد