زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پولپزی بگذرونم. بچههای شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچهی شش هفت سالهی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذاها محدود میشد به چلو با کوبیدهی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که برمیگشتم خونه، یه
Tag: خودشیفتگی
چرا تو نمیفهمی که من برنامهنویسی بلدم؟ چرا حالیت نیست که من خیلی بزرگم. یا حد اقل میخوام که تو باور کنی خیلی بزرگم. نمیبینی این همه داستان و پادکست و آموزش با چه کیفیتی درست کردم؟ حقش نیست سر کل جماعت نابینا منت بذارم؟ بابا. باور کن. من خیلی بلدم، تو هیچی نیستی و من همه چی هستم! تو بلد نیستی و من بلد هستم! وقتی من میدونم فلان جای اسکایپ رو چطوری باید سکش بکنم و تو نه، وقتی من میدونم لینوکس چیه و تو نمیدونی، وقتی من هیچی از دستورات لینوکس حالیم نیست ولی دوست دارم که تو فکر کنی هست، پس قبول کن که من