خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی من از خوشگذرانی در بیست فروردین

خوب دقیق یادمه. بیستم بود. بیست فروردین نود و پنج. این چند وقته جایی سفر نرفته بودم. تعطیلی هم که کار ما ماشالاش باشه اصلا نداره. دلم گرفته بود و گفتم توی این ی کم زمانی که عصر دارم، بزنم بیرون ی حالی به خودم بدم. “سر و ریش و پس و پیشو صاف کنم، اگه هم شانس بیاد، ی تیکه هم تور کنم”. هیچی دیگه. رفتم به سمت نظر و جلفا و انقلاب و خواجو و هرجا که فکرشو بکنید شولوغه. تابیدم و تابیدم، چندتا اخترو دیدم که البته به جای اختر، همون بهشون بگیم خطر بهتره چون با فک و فامیل بودند و کلا اصلا هیچی. بی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دفتر خاطرات نابینای زغال فروش!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوستان: من دوباره اومدم با تعریف یه خاطره که هم خنده دار است و هم کمی تا قسمتی آموزنده برای خجالتی ها و عصبانی ها و بعضی از پاستوریزه ها… خوب بهتره که از وراجی بکاهم و برم سر اصل مطلب: همانطور که میدانیم من یا چیزی نمینویسم یا اگر هم نوشتم با جزئیات کامل مینویسم، من نابینایی کارمند هستم که پدر پیری دارم که کشاورز است و بیمه نبوده و بازنشستگی ندارد و گاهی هیزمهای بسیاری را به زغال تبدیل میکند و من به کمکش میروم و برایش با قیمت مناسب بدون واسطه به مصرف کننده میفروشم، روز چهارشنبه قرار بود