خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل شیشم _2

با سر و صدایی که بچه ها اطرافم به راه انداخته بودند به خودم اومدم و چشم از جایی که هژار خان قبلا ایستاده بود برداشتم کانی چیه کلک نکنه ای ای ای پس که اینطور تو دلم گفتم گلی تا زوده افسار افکار و احساساتتو مهار کن نمیخوای که مایه ی تفریح همه بشی اگه نتونی این کار رو انجام بدی که دیگه گلی دختر کاک جلیل نیستی نشستم رو زمین و گفتم برو بابا دلت خوشه جای این حرفا واسه خودت عزاداری بگیر بقیه هم که این رو شنیدن کنجکاو اطرافم نشستن کُردستان پرسید حالا چی شده مگه هژار خان چی گفت که تو این همه رفتی