خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل ششم

زندگی در جریان بود و ما هم همراهش به پیش می رفتیم. بهار در راه بود و ما داشتیم کم کم خودمونو برای ورودش آماده می کردیم. تو این مدت جز اینکه هر ماه به دیدن چینی برم و دو سه باری هم اون رو برگردوندم خونه اتفاقی نیفتاده بود. هر ماه هم وقت برگشتن باید بهش قول می دادم که زود برم پیشش و ماهه بعد که می رفتم بهم گیر می داد که چرا این همه اون شبا خوابیده صبح ها بیدار شده و این همه این کار رو انجام داده و من فقط بهش الو کردم و نرفتم و جواب ما چیزی نبود جز اینکه خاله