خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان واقعیتی تلخ از درددل یک دوست, بخش سوم: نهال

واقعیت تلخ از درددل یک دوست بسم الله الرحمن الرحیم دخترک لبهایش را با دندانش گاز می گیرد. به قاضی چشم دوخته و دستهایش می لرزند. نیم ساعت قبل. راهروی دادگاه دخترک هفت ساله, کنار مادرش نشسته. زن با چهره ای جدی با موبایلش صحبت می کند. زن: نه. هنوز نیومده… کاری نمی تونه بکنه… لهش کردم… انگار منو نمیشناسیا… دخترک با شنیدن صدایی آشنا لبخندی بر چهره اش نقش می بندد و به سمت صدا می نگرد. مردی جوان با عصایی که در دست دارد در راهرو از کنار دیوار به آرامی جلو می آید. دخترک: بابایی!!!! و از جا می پرد. زن که متوجه مرد و عکس