به نام خدا!!! سلام بابایی خوبی!!! می دونی امروز هفت سال از رفتنت می گذره!!! می دونی وقتی رفتی که من بیشتر از همیشه به بودنت نیاز داشتم!!! الآن که اینو می نویسم یاد روزای بچگی افتادم!!! روزهایی که اینقده کوچیک بودم و روی پاهات دراز می کشیدم و تو برام داستان می گفتی!!! من می گفتم بابایی میشه داستان سه دختر فقیر با دیو و سه شاهزاده رو برام بگی!!! تو با خنده می گفتی پسر جان من اینو چند بار برات گفتم!!! من می گفتم حالا یه بار دیگه هم بگو چی میشه!!! تو می گفتی امان از دست تو باشه حالا که می خوای بازم میگم