دستهها
فریادِ بی صدا
وقت پریشانی من از آن حال بود که شنیدم دوریت رازیست و این راز آهم را آتشین می کند و انگار همین دیروز بود که کنار حوض زندگی با هر بار وزش باد قطره های آب کنار من و تو می رقصیدند و من و تو ساز دلمان را به هوای صدای ققنوس کوک می کردیم اما اکنون از تلخی روز های بی تو نگاه مستانه ی تو را نقاشی می کنم و با خاطرات روز های بی تو صدایم در گلویم خاک می خورد و فریاد درونم را به وسعت طوفان های پر خروش بر سر دفتر خاطراتم هوار می زنم و می نویسم: نبودنت رازیست نگاهت رازیست