خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست. قسمت پانزدهم، پایان فصل اول.

نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند. صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور. صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.

یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد 
دسته‌ها
شعر و دکلمه

مرا بشنو، ماندگار ترین محبتِ بی پایان!

ذهنم اکنون خرمشهری ویران است که زیر بمب باران واژه ها ، جان می کَنَد، می میرد، خاکستر می شود و واژه ها هنوز می بارند! می ترسم. فریاد هایم را دودِ بی امان می بلعد. خدایا مرا می شنوی؟ اینجا! زیرِ آوارِ مشتی رویا، در هجومِ  بارشِ بی رحمانه ی واژه ها، پشتِ پرده ی اشک های بی امان! مرا می شنوی؟ من سقوطی ناگزیرم! سردردی درست پس از یک کابوسِ  بی رحمِ طولانی! تاوانِ شکستن باوری آشنا، شیشه ای،  به عمق اقیانوس! یک بی خوابیِ ممتدِ بی دلیل،  در اوجِ خستگی و ویرانی! می شنوی ام؟ من تمامِ لحظه هایم درد می کند. خدایا! مرا آخر زخمِ
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

فقط یک قدم جلوتر

وقتی عصایم از زمین کنده می شود، آن را محکم در دست می گیرم و بر زمین می کوبم. فریاد می زنم: « ول کن این عصای بی صاحاب شده رو ». ادامه می دهم: « چند بار بگم عصا رو نکش ». در اطرافم صداهایی می شنوم که مرا به آرامش دعوت می کنند با جمله هایی مثل: خانم شما ببخشید. عصبانی نشید. ایشون از اینجا رفته. رفته؟ رفته. درست مثل دزدها. چیزی دزدیده و رفته. راستی او چه چیزی را دزدیده بود؟ کیفم را؟ چمدانم را؟ شاید هم عصایم را! اما نه. او صبرم را دزدیده بود. صبر ناشی از اعتمادم را. اعتماد کرده بودم که او
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ای دل آرام بگیر!!!!!!!

منتظر بودم. مثل هر سال منتظر بودم که برگه های تمدید قراردادم را بیاورند و امضا کنم. همان طور که بقیه امضا کرده بودند. خدایا! چرا دیر شد!؟ در شرکت همه از تمدید قراردادشان صحبت می کردند. بی خیال. فکرش را نکن. الان می آورند. خودت را مشغول کن. سرگرم کن. خودت را به این سرگرم کن که الان شب عید است و هنوز لباس برای فرزندت نخریده ای. البته پیراهن و شلوار خریده ای ولی کفش و لباس برای داخل منزل نگرفته ای. این هم بی خیال. به این فکر کن همسرت مانتو و لباس نگرفته و عیدی و حقوق اسفند ماه هم تمام شد. اَه! لعنتی, یک
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تقدیم به دوست داشتنی هایم, از طرف یک دیر نابینا

بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به پسرم آرش که در مدرسه با افتخار به معلم و دوستانش گفت: پدرم نویسنده است. من یک دیر نابینا هستم. کسی که به مرور چشمش, نور و اصلی ترین راه ارتباطی اش را با محیط اطرافش از دست داد. کسی که هم اکنون با عصا همه جا می رود, مسافرت می کند, قسمت اعظم کارهای شخصی و خانوادگی اش را انجام می دهد و زندگی می کند. من یک دیر نابینا با تمام ضعف هایم هستم, به کمک دیگران نیاز دارم. اما ضعیف نیستم. برای رد شدن از خیابان, برای خواندن بعضی متون یا داروها, برای پیدا کردن یک آدرس و خیلی چیزهای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زیتون خوبم خداحافظ

دل کندن از تو درد دارد نازنین؛ خدا کند که ندانی. زیتون خوبم! اشک های من دوای درد تو نبود. تازه برایت یک قصر طلایی خریده بودم با یک تاب رنگی. پنج سال تمام، من بودم و تو. کافی بود تا جنس تمام آواهایت را بشناسم. وقتی عصبانی بودی، نگران بودی، زمان حضور یک دوست صمیمی در خانه, وقتی شاد میشدی, وقتی تشکر میکردی و… تمام آنها را بلد بودم. تو راز بی فروغی چشم های مرا فهمیده بودی نازنین. دلم برای لمس آن پرهای نرم و لطیفت پر می کشد. دلم برای نوازش آن سر کوچکت تنگ شده است. انگشتهایم هنوز، بازی های منقار تو را طلب می
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اه. چرا دوباره تابستون داره میره؟

سرماخوردگی و در مجموع بیماری، میتونه بیشترین تأثیر منفی رو روی مود من بذاره. الان سرماخورده‌ام. یک هفته میشه که این شکلیم و اصلا راضی نیستم. خواستم یه یادداشت باحال بنویسم ولی سرماخوردگی، مسیر یادداشتمو اینطوری تغییر داد: اگرچه توی دنیای فیزیکی خیلی آدم بگو بخند و شادی هستم، ولی برعکس، توی دنیای مجازی، کمتر این شلکیم. تلفنی هم فقط با کسایی می‌جوشم که حال کنم. کسایی که چند نفری بیشتر نیستند. مجرد بودن اگرچه که معایبی داره، ولی مزایای خیلی خوبی هم باهاشه که به مجرد موندنم می‌ارزه. نمیخوام الان بحث راه بندازم. فقط میخوام از خودم بنویسم. همین. کاری ندارم کودوم فلسفه برای چه کسی جواب میده
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

من قهرمان نیستم، یه آدم معمولی ام!

سلام دوستان. وقت به خیر. بیشتر ما نابیناها هر روز با آدم هایی رو به رو میشیم که کلی از ما تعریف و تمجید می کنن. شما واقعا توانمندین. شما واقعا استثنایی هستین. خدا یه چیز رو از آدم می گیره، جاش 1 میلیون و 299 هزار چیز بهش میده. آقا تو درس هم خوندی؟ خانم تو خودت غذاتو می خوری؟ آقا تو چطور مسیرت رو تشخیص میدی! بابا دمت گرم. من اگه جای تو بودم خودکشی می کردم! اینها حرف هایی هستن که ما همه مون هر روز می شنویم. انقدر از این حرف ها به ما میگن که کم کم باورمون میشه ما آدم های استثنایی هستیم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بچه ها؟ خیلی خستمه. شما خسته‌تون نیست؟

نمیدونم چرا هرمون های آدم بر اثر دو تا داد و بیداد یا یه اتفاق ناگوار یا ناخوشایند، طوری بالا پایین میشه که ظرفیت آدمو زیر سوال می بره. از اینکه بیدارم، خستمه. از کارم، خستمه. از آقا بالاسر داشتن، خستمه. از اینکه کارمندان و رییس نادان بانک مسکن شعبه شهرک قدس امروز بهم گفتند برای نقد کردن یه چک هفت میلیون تومانی به دلیل نابینا بودنت صلاحیت نداری، خستمه. از اینکه مجبور شدم همون لحظه با گوشی موبایلم بخشنامه ی عدم نیاز نابینا به امین رو بکشم بیرون بکوبم توی صورتشون تا مجبور بشن چکم رو نقد کنند، خستمه. از اینکه هنوز مسئولیت سایت گوش کن رو به
دسته‌ها
شعر و دکلمه

صدای زندگی

دل تنهای من، توی دل کسی نیست جای من. دارم تو تنهایی قلبم به هر کسی فکر می کنم، اما در حقیقت هیچ کس نیست همراز قلب تنهای من. حالا که وقت گپ زدن با امیال دنیا نیست، نیمه شبه، باید برن به سمت آسمون دو دستای من. ساعت داره زنگ می زنه تو گوشم دیگه صبح شده من باید پتوی خواب بپوشم، هر چی میگم به این توهم دیگه دور شو از من، اثر نداره دیگه خواهش و تمنای من. یادش به خیر شبایی که آسوده می خوابیدم، به فکر هیچ کسی نبودم خواب خوش می دیدم، خواب می دیدم بازم بین ستاره ها گم شدم، قشنگ تر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تو فقط بنویس.

بنویس. گفتم بنویس. از چی بنویسم؟ از کی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ چه طور بنویسم. بنویس حرف نزن. از مشکلات بنویس. از ناپایداری دنیا بنویس. از دویدنها و هرگز نرسیدنها بنویس. از بدبختیهایی که چون بهشون عادت کردیم فکر میکنیم خوشبختی هستند بنویس. از تکرار مکررات بنویس. از رنجها و مشقتها بنویس. جوهر ندارم. نمیتونم حرکت کنم. دیگه رمقی واس حرکت کردن ندارم. ایناییو که میگی رو نمیتونم بنویسم. اینا نوشتنی نیستند. هیچ قلمی هم نمیتونه بنویسدَشون. نع, من کاری با این حرفا ندارم. بنویس. از متوقف شدنم تو گذر زمان بنویس. از بازگشت بیبازگشتها بنویس. بنویس. از حسرت خوردنهای همیشگی واس رسیدن فقط به یه لحظه بنویس. از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نامه ای به پدر بزرگی که الآن نیست و امروز سالگردشِ

به نام خدا!!! سلام بابایی خوبی!!! می دونی امروز هفت سال از رفتنت می گذره!!! می دونی وقتی رفتی که من بیشتر از همیشه به بودنت نیاز داشتم!!! الآن که اینو می نویسم یاد روزای بچگی افتادم!!! روزهایی که اینقده کوچیک بودم و روی پاهات دراز می کشیدم و تو برام داستان می گفتی!!! من می گفتم بابایی میشه داستان سه دختر فقیر با دیو و سه شاهزاده رو برام بگی!!! تو با خنده می گفتی پسر جان من اینو چند بار برات گفتم!!! من می گفتم حالا یه بار دیگه هم بگو چی میشه!!! تو می گفتی امان از دست تو باشه حالا که می خوای بازم میگم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یهو دلم تنگ شد!

سلام به همه دوستای خوبم در سایت ارزشمند گوش کن. چطوره احوالتون؟ ای کاش عالی عالی و ی عالمه تا خوب باشید و عیدم کلی بهتون خوش گذشته باشه. نمیدونم چرا یهو یاد اولین باری که تو سایت پست زدم افتادم.داره دو سال میشه.دو سااال!!! ب همین زودی. شایدم چون یهو آسمون ابری شد و دل منم باهاش گرفت و هوس کردم بنویسم. آخه من تو هوای ابری و بارونی هم شادم هم غمگین و هم که دوست دارم بنویسم.دیوونه ام هااا خخخخخخ. اکثر کامنتامو وقتی بارون میگرفت می نوشتم اون اوایل مخصوصا. یادمه هر روز بیش از ده بار میومدم چک میکردم ببینم جواب کامنتمو دادین یا نه.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یادداشت 21 اسفند 95

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است: روی نیمکتی برای خودم نشسته بودم و کتاب می خواندم. نفس های گرمی حکایت از تلاش نفر بعدی برای مخفی ماندن از حضورم و تماشای مخفیانه ی من می کرد. وای. نه! نکند یک نفر دیگر جذبم شده باشد؟ سلام کرد. بهترین زمان برای تحویل نگرفتن. ولی دست من که نبود. لب هام غنچه شدند، سلامم شکوفه کرد و گل داد… چون من مریضم. مریض… خدایا. کمک! یک نفر کمک کند. محض رضای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

هیچ وقت نباید یادم بره. هیچ وقت.

اینا رو واس دل خودم مینویسم. تو رو خدا, اگه حالت گرفته میشه, اگه اذیت میشی, اگه زودرنجی, اگه نمیتونی تحمل کنی, خب نخونشون. والا. مجبور که نیستی. باید بنویسم. چون با نوشتن حس خوبی پیدا میکنم, چون حتماً یکی پیدا میشه متوجه بشه چی میگم, چون باید دلتنگیام, خستگیهام, و بدبختیامو بریزم تو محله. آخه هر چی هم که باشه, هر جوری هم که حسابشو بکنی, ته تهش, آخر آخرش, ما همه همنوع و همدردیم. مگه نه. باید بنویسم. ایجوری هیچ وقت یادم نمیره محدودیت دارم. هیچ وقت یادم نمیره مهمترین عضو بدنمو ندارم. هیچ وقت یادم نمیره با اکثر مردم البته از نظر خودشون تفاوت دارم. هیچ
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

چون من مریضم. مریض…

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است: و دیگر صحبتی نکرد. اشک ریخت. اشک ریخت، سیلی محکمی توی صورتم زد، دست هاش را دور کمرم حلقه کرد، از بدنم بالا رفت، توی بغلش فشارم داد، مرا بوسید و برای همیشه رفت. آخر از ابتدا بد‌جور درگیر من شده بود. درگیر فاز های عجیب و غریبم. درگیر قرص هایی که می خورم و نمی خورم. التماسش برای ماندنم دفعه ی اولش نبود. ولی قرار گذاشته بودم مرتبه ی آخرش باشد. گریه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کاش امروز اتفاق قشنگی می افتاد! مثلا کمی نگرانم می شدی یا اصلا زنگ می زدی و می گفتی دوستت دارم … شکلک با اصلاحات و الحاقات در خدمتتونیم

امروز روزِ برف و آفتابه روزِ من! برف و آفتاب… دیشب برف اومده بود …. چقدر نوشتن سختمه … چقدر …. و بعد هم هوا آفتابی شد ….. از چند روز پیش منتظر امروز بودم منتظر که بنویسم… و الآن پُرم از هیچ… خالیِ خالیِ خالی…. بی واژه! بی حرف! ************** امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد «فریدون مشیری» ************* سلااااام بر همه دوستان عزیز و گرااامی و مهربون هم محله ای خوبید یا چطورید آیا؟ من که فوق العاده خوبم خییییلییی زیاااادتا اولش رههههگذذذذر بیا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه بی نشون

♥♥♥♥♥♥♥♥♥ دلم گرفته دلم گرفته دلم گرفته آسمون دلم میخاد بباره یه شیشه شکستنی خنجر کشیده رو گلوم دلم گرفته آسمون دلم گرفته آسمون یه بغض پیره لعنتی محکم میکوبه به گلوم محکم میکوبه به گلوم دلم گرفته آسمون دلم گرفته آسمون میدونی عشق کجاست معشوق کجاست میدونی وفا کجاست صفا کجاست میدونی مهر کجاست میدونی خدا کجاست میدونی یه عشق بیریا کجاست دلم گرفته آسمون دلم گرفته ای خدا خسته شدم از این زمون دلم میخواد گریه کنم سر بزارم توی آغوشت رها بشم تو کهکشونه محبتت دلم گرفته آسمون دلم گرفته آسمون غرق بشم توی محبتت محو بشم برم بشم یه بی نشون دلم گرفته آسمون دلم