خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تنهای تنهای تنها

تازه از خواب بیدار شده بود. عادت به دست و صورت شستن نداشت. با همان لباسها میگشت. توی خونه و بیرونش فرقی نداشت. یه جفت دمپایی داشت که رنگ و روش هم رفته بود. جوراب هم پاش نبود. دمپاییهاش رو پوشید و زد بیرون. همینطوری شروع کرد به گشتن توی خیابونا و کوچه ها و پارکها. هزار دردسر در کمینش بود. در کمین او و امثال او. امثال او که نمیفهمیدند. یعنی نمیتوانستند بفهمند. حتا اگر میخواستند. کسی نمیدانست از کجا آمده. خانواده اش کجا هستن. اصلً خانواده داره یا نه.کسی این چیزها رو نمیدونست. براشون هم مهم نبود که بدونن. همین که یکی هست که دستش بندازن و