خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 16.

قصه کوکو، 10.   زمستون داشت نفس زندگی‌رو می‌گرفت. گاهی پیش می‌اومد که روزها هم تاریک باشن. ابرهای سیاه تمام روز توی آسمون پخش بودن و خورشید واقعا انگار نمی‌تابید. کوکو ولی همچنان صبح‌ها پیش از شروع روز نگاهش‌رو به دل سیاهی آسمون ابری زمستون پرواز می‌داد و اونقدر تماشا می‌کرد تا صدای بیدار شدن‌های بعد از زنگ صبح در اطرافش به دنیای تیکتاک‌ها و آدم‌ها برش‌گردونه. پیشنهاد خرید سالن بارها و بارها به صورت‌های مختلف و به وسیله افراد مختلف و در پیام‌های مدل به مدل تکرار شد و جواب تمامشون سکوتی از جنس یک نه‌ی بی‌تردید بود. کلاغ همچنان پیداش می‌شد، روی لبه‌های نازک پنجره‌های یخزده سالن