خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دوستی که دیده نشد

دیشب مطلبی به دستم رسید که تأثیر زیادی بر من گذاشت. به فکر افتادم که آن را برای شما هم بنویسم. باشد که شما هم بپسندید. ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس