سلامی گرم، شفاف و صمیمی به یاران همیشه همراه محله نابینایان. امید که در هر لحظه از عمر عزیزتون تماشاگر بهترینها باشید! باز هم عازم سفری از سری سفرهای محله نابینایان به جهان آزاد هستیم. سفر شماره 60 محله کمی شاید متفاوت باشه. گاهی در جادههای پردستانداز و هزارمنظره زندگی شاهد مواردی هستیم که از هر طرف نگاه کنیم سیاه و تاریکن. فجایع، بلایا، حوادث، مخصوصا در مقیاس بزرگ و همهگیر که سراسر ویرانی و مصیبتن و بس. اگر کسی بهمون بگه حتی در اون قیامتهای سیاه هم میشه سوار بر توفان مسیری به سوی روشنایی پیدا کرد، شاید در قدم اول چندتا بد و بیراه هم نثارش کنیم.
Tag: دکتر
کنفرانس محله نابینایان با موضوع پذیرش والدین فرد نابینا به تاریخ 31 اردیبهشت ماه، در تیم تاک و با حضور دکتر پویان سهرابی برگزار شد. در این مطلب علاوه بر دانلود فایل صوتی، میتوانید خواننده گزارش این کنفرانس با نویسندگی خانم یلدا باشید. گفتگو با دکتر سهرابی باز هم اتفاق افتاد. موضوع بحث آن چیزی بود که کم و بیش افراد مختلفی را درگیر کرده است؛ پذیرش والدین یک فرد نابینا… ایشان با یک جمله طلایی به بحث ورود پیدا کردند: خوشبختی یک احساس ذهنی است. جمله ای کوتاه اما عمیق، حس خوشبختی چیزی شبیه به مخدر می تواند باشد. حسی آنی پس از تزریق مقداری کمی هرویین، فرد
پروفسور علی اصغر خدادوست در سال ۱۳۱۴ در شیراز زاده شد. پروفسور خدادوست استاد چشم پزشک دانشگاه های آمریکا بود. وی یکی از چشم پزشکان ایرانی معروف در عرصه بین المللی بود که در چندین بیمارستان معروف به عمل و پژوهش در مورد مشکلات قرنیه چشم می پرداخت. سر انجام پروفسور خدادوست درتاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۹۶(۱۰ مارس ۲۰۱۸) در سن ۸۲ سالگی در یکی از بیمارستان های کلمبیا بدرود حیات گفت. در ادامه با این افتخار ملی بیشتر آشنا خواهیم شد. تحصیلات دبستان و دبیرستان را در شیراز پشت سر گذاشت و به عنوان آموزگار در دبستان داوری داراب مشغول به کار آموزگاری شد. در سال ۱۳۳۳ در آزمون
دستهها
یادداشت امروز
اوایل عید چند روزی بود بیخودی یه چی سر معده ام گیر می کرد. درد زیادی نداشت ولی اذیت می کرد. دقیقا بخش دیافراگ. هرچی حتی آب یا چایی یا هوا هم که فورو می دادم پایین، یه لحظه گیر می کرد سر معده ام و بعد رد می شد. خیلی نگران شدم. سرطان معده؟ زخم معده؟ بیماری های گوارشی؟ چی؟ یعنی چی میتونه باشه؟ شاید پرخوری؟ یعنی چی آیا؟ دوستام که فهمیدند اینطور شدم، اصرار کردند که ببرندم دکتر و زدیم بیرون که مثلا دکتر بریم. خخخ! بیرون زدن ما همان و گشت زدن های بی هدف و باری به هر جهتمان هم همان! هیچی دیگه. هرجا بگی
سلام. گاهی وقت ها آدم باید بنویسه که یادش نره چه تلخی ها و شیرینی هایی توی زندگیش بوده، مزمزه کرده و شاید تف کرده بیرون یا جذب کرده تو. همینه که مجتبی که آلزایمر خفیف داره، نوشتن بهش حتما واجب میشه. البته من چون دیر وقت از سر کار بر می گردم، نمیتونم یا حوصله ندارم کلی وقت بگذارم و کامل روز هام رو بنویسم، اینه که به مختصر نویسی بسنده می کنم. شاید که رستگار بشوم. خخخ من از بچگی عادت داشتم با معلم هام برم بیرون و هنوز این عادت خوب رو دارم. کلا دانشآموزی که با معلم های خوبش در ارتباط باشه و بیرون از
آقا این دفتر خاطرات ما پر از خاطراته… من عادت دارم هر شب قبل از خواب بنویسم تو طول روز چی شده…گاهی ام همون وسط روز مینویسم…البته اگر دفترم همراهم باشه… بی خوابی زد به سرم و برداشتم دفترای قدیمی رو ورق میزدم، با این نوشته مواجه شدم که بنظرم قشنگ اومد…گفتم بذارمش شمام بخونیدش…اول خواستم صوتیش کنم دیدم همه خوابن درست نیس صدامو آزاد کنم… پس متنشا میزارم براتون…من سعی میکنم منهای هژده بنویسم که فیلترمون نکنن…خخخخخخ….پس موجز مینویسم و مختصر و با سانسور….خخخخ دراز کشیدم روی تخت و ده دقیقه ای هس که پشت کمرما دو تا دست ناشناس ماساژ دادن و روغن زیتون مالیدن…پرده های اطراف
حالا از توی دوش آمده ام بیرون و سرم را کمی با حوله مالش داده ام. طبق رسم خودم در پاییز و زمستان، معمولا موهام را روی بخاری یا زیر سشوار میگیرم. این دفعه، نوبت بخاریست. یک موجود فلزی تنها که فقط وظیفه ی گرم کردن دارد. توی کلهام ها میکند. هرچه گوشش را بیشتر میپیچانم، بیشتر ها میکند. هااااا همیشه از اینکه روی مو های در حال ریزشم که کودکان نیز میدوستندشان دست بکشم و لختی و نرمی و ولو بودن مو هام را حس کنم، لذت میبرم. وقتی توی موهام شانه میکشم و به همان شکلی که باید بشود میشود، کیف میکنم. اما چه سود که یکی