به نام خدا و با سلامی سرشار از عشق. زیاد معطلتون نمیکنم، امروز میخواستم از خیابون رد بشم. یه بنده خدایی گفت: میخواید از خیابون ردتون کنم، گفتم: اگر مزاحم نیستم، محبت میکنید. وقتی دستم را گرفت تا از خیابان رد بشیم متوجه شدم که قدش از من بلندتر است. دستش را بین بازو و بدنم قرار داده بود و دست من هم کمی بالا رفته بود و شروع کردیم به رد شدن از خیابان که احساس کردم، قطرات آبی بر روی دست و پیراهن و قسمتی از سر و صورتم میچکد. اول فکر کردم که باران می بارد (چون دیشب یک باران مختصری در اصفهان باریده بود)، بعد