خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نابینای زغال فروش

ضمن درود فراوان و عرض ادب! از چهارشنبه تا حالا بر من چه گذشت؟! بیش از یک ماه پیش که به روستا رفته بودم پدرم گفت: چاه زغال آماده ی فروش است و باید هفته ی آینده بیایی و زغالها را از چاه بیرون بکشی و ببری بفروشی، چهارشنبه ای که قرار بود به روستا بروم آقای سرمدی پست هواشناسی زده بود و اعلام بارندگی کرده بود، من هم به امید بارندگی از رفتن به روستا منصرف شدم، اما بارندگی نشد و سرم بی کلاه ماند، من باید یک عصر چهارشنبه به روستا میرفتم تا بتوانم پنجشنبه و جمعه کار کنم، هفته ها گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم چهارشنبه