خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

باز هم زغال و چاه زغالی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب بچه ها من دوباره آمدم با یه خاطره ی جدید از یه چاه زغالی جدید… حدود دو سال پیش یکی از دوستان گفت تو هنوز به چاه زغالی میری… گفتم آره و گفت پدر زن من یه چاه زغالی چند سال پیش سوزانده که کسی نرفته درش بیاره… قرار شد با پدر زنش صحبت کنه و یه روز جمعه بریم و زغالها را از چاه بیرون بیاوریم… اما پس از چند روز که بهش گفتم پس چی شد… گفت پدرزنم میگه چرا اون نابینا اذیت بشه خودمون یه روزی میریم و زغالها را درمیاریم… حدود یک سال پیش پیرمرد بیمار شد و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دفتر خاطرات نابینای زغال فروش!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوستان: من دوباره اومدم با تعریف یه خاطره که هم خنده دار است و هم کمی تا قسمتی آموزنده برای خجالتی ها و عصبانی ها و بعضی از پاستوریزه ها… خوب بهتره که از وراجی بکاهم و برم سر اصل مطلب: همانطور که میدانیم من یا چیزی نمینویسم یا اگر هم نوشتم با جزئیات کامل مینویسم، من نابینایی کارمند هستم که پدر پیری دارم که کشاورز است و بیمه نبوده و بازنشستگی ندارد و گاهی هیزمهای بسیاری را به زغال تبدیل میکند و من به کمکش میروم و برایش با قیمت مناسب بدون واسطه به مصرف کننده میفروشم، روز چهارشنبه قرار بود
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نابینای زغال فروش

ضمن درود فراوان و عرض ادب! از چهارشنبه تا حالا بر من چه گذشت؟! بیش از یک ماه پیش که به روستا رفته بودم پدرم گفت: چاه زغال آماده ی فروش است و باید هفته ی آینده بیایی و زغالها را از چاه بیرون بکشی و ببری بفروشی، چهارشنبه ای که قرار بود به روستا بروم آقای سرمدی پست هواشناسی زده بود و اعلام بارندگی کرده بود، من هم به امید بارندگی از رفتن به روستا منصرف شدم، اما بارندگی نشد و سرم بی کلاه ماند، من باید یک عصر چهارشنبه به روستا میرفتم تا بتوانم پنجشنبه و جمعه کار کنم، هفته ها گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم چهارشنبه