خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

برگه ای از دفتر زندگی

یه روز گرم بهاری بود اگه اشتباه نکنم نیمه ی اول خرداد بود دختری با چشمان قهوه ای و موهای طلایی پا به دنیای ما گذاشت دختری که در آغوش همه لبخند میزدو همه از زیباییش میگفتند چند وقتی گذشت دختر کوچولو که اسمش را یلدا گذاشته بودن روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد اما پدر و مادرش روز به روز نگرانتر میشدند یلدا کوچولو 6 ماهه شد دکتر ها تشخیص دادند که چشمان زیبایش مشکل دارد و چون خیلی کوچک است باید زیر بیهوشی معاینه شود یلدای کوچک قصه ی مارا بیهوش کردن برای معاینه و معاینه اش کردن و گفتن او نیمه بیناست غم عجیبی خانواده