به نام خدایی که در همین نزدیکیست. سلام و هزاران هزار درود خدمت یکایک شما عزیزان، بزرگواران، دوستان، نازنینان،فرهیختگان ، کتاب خوانان و هرآنچه که نسبت خوب تلقی میشه و من یادم رفت بنویسم که شمایید! حال احوالتون چطوره؟ خوب و خوش و سلامت و تندرستین انشاء الله؟ آره دیگه می دونم بعد گذروندن یه جمعه پربار و یه تجربه ناب حتما همه خوبین! خداوند منان رو هزاران بار شاکریم که بهمون توفیق داد تا یه تجربه عالی رو در کنار یاران اهل مطالعه و علمدوست کسب کنیم. یه تجربه به یاد ماندنی از یه اتفاق بزرگ! سقراط میگه: جامعه وقتی فرزانگی و سعادت می یابد که مطالعه، کار
Tag: زن
دستهها
زنان نابینا
زن بودن پدیده ای عجیب است. آرام جان پدر، مرحم زخم های برادر، مایه حیات همسر، حمایت گر فرزند، در محل کار فرمان بری مطیع، در خانه مدیری با تدبیر، در خیابان محجوب و با وقار، در سختی ها صبور و پر احساس. این را خوب می داند که در جامعه خصوصا یک جامعه شرقی جنس دوم محسوب می شود اما این را هم می داند که پدید آورنده اش به او این چنین نمی نِگَرَد؛ پس ارزش زندگی را با همه وجود درک می کند. آنقدر توانا خلق شده که مادری می کند بی آن که جسمش فرایند مادر شدن را پیموده باشد. بر مسند قدرت تکیه میزند؛
دستهها
آرزوی عجیب زن!
آرزوی عجیب زن! ضمن درود فراوان و عرض ادب! من مشغول بررسی ایمیل هایم بودم که به این متن رسیدم که سال ها پیش در گروهی ارسال کرده بودم… البته از یه گروه کپی کرده بودم و شاید برای بعضی از دوستان تکراری باشه ولی من خودم از خواندنش خوشم اومد و حالا برای شما هم می گذارم تا بخوانید شاید خوشتون بیاید! زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در
دستهها
من لیلی نیستم…
من شیرین نیستم فرهاد…تیشه ت رو از روی دوشت زمین بذار… لیلی نیستم…برگرد از صحرای آوارگی، مجنون… طبیب نیستم…بلند شو از بستر تب، عاشق… بهار هم نیستم…برگرد به خونه ت پرستو… من یه قلعه خاکی ویرونم…یه بومم که مینالم شب وروز روی خرابه های خاطراتی که روی هم تلنبار شدند تو برهوت دلم… من یه بیمارم که سالهاست افتادم تو بستر ناامیدی…با کرم هایی که افتادن تو گوشت و پوست قصه هام… من فقط یه ناچارم…ناچارم برای رفتن…ناچارم برای کشیدن این بارِ زندگی…ناچارم به تحمل این درد… فریب این صدا را نخور…من یخبندونم…سردم و مه آلود… من یه دستم پر از خواستن…یه دلم پر از پرواز… اما یه قلاده
جوابش ساده است: میخواهم دوباره درس خواندن را شروع کنم و منبع درآمدی برای خودم و (در صورت لزوم) خانوادهام ایجاد کنم. زنی میخواهم که زحمتکش باشد و مرا به دانشگاه بفرستد. و در حالی که من در آرامش درس میخوانم، از فرزندانمان مراقبت کند. به درس و مشق و بهداشت آنها برسد. آنها را همیشه تمیز و سالم نگه دارد. به زندگی شخصی و اجتماعی آنها برسد. آنها را به اماکن اجتماعی (پارک، موزه، باغ وحش) ببرد. اگر بیمار شدند، از آنها مراقبت کند. نگذارد بیماری آنها مانع تمرکز من شود. شاغل باشد و درآمد قابل توجهی را به خانه بیاورد. درآمدش را صرف من و فرزندانمان کند.
فردا روز زن است. آره دقیقا فردا که یعنی الان سه شنبه باشد روز زن فرداش می شود. گفتم چنتا نکته که به نظرم می رسد را بگویم به هر حال نمی شود بیخودی ازش گذشت از قدیم و ندیم گفتن هر مرد موفقی یک زن پشت سرش است که نتوانسته جلوی موفقیت مردش را بگیرد. یا به بیانی چو مردی نباشد زن من نباد. زمانی دنیا بود و مرد سالاری. وقتی مرد می آمد توی خانه کسی جیک نمی زد. خانم غذا را می آورد نمی گفت حالا امشب غذا نداریم آخه من رفته بودم با دوستام سیتی سنتر یا رفته بودم برای کتی جون لباس بخریم. آره
دستهها
حکایت قورباغه و زن
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.