سلام سلام و هزاران درود به هم محلی های عزیز و گل میخوام یه خاطره از سال 1392 که دانشگاه رفتم و چند وقت بعدش اتفاق افتاد مختصر تعریف کنم. از اینجا شروع کنم که شنبه ظهر به سلف خوابگاه رفتم و توی صف غذا ایستادم اون روز حسابی شلوغ بود صدای بچه ها بلند بود خاطره تعریف میکردن یه عده بحث سیاسی میکردن و یه عده دیگه با گویش لری با هم حرف میزدن خلاصه جونم براتون بگه که نوبت من شد کارتم زدم و غذا گرفتم و رفتم سر میز نشستم که مشغول خوردن بشم غذا هم خورش سبزی بود شروع کردم یه چند قاشق خوردن که