خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خم شدم ولی نشکستم

سلام دوستان امیدوارم حال همتون خوب بوده باشه. من که خیلی خوشحالم چون می خوام براتون برم پای منبر حرف بزنم. می خوام از گذشتم که هم خاطرات بد داشتم و هم خوب البته از نظر خودم خوبهاش بیشتره بگم و بنویسم, تا شما هم بخونید. من در سال 1380 بر اثر یه سرما خوردگی که به تب شدید منجر شد,  مجبور شدم در بیمارستان امام خمینی بستری بشم. به دلیل اینکه عکس برداری و از لحاظ دَمو دستگاه مجهز بود. خلاصه در حدود سه هفته گذشت و روز به روز بیناییم کمتر می شد تا یه روز صبح که از خواب بیدار شدم همه جا تاریک  بود! فکر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سرگذشت من

سلام دوستان هم محله ای خوبید؟خوشید؟امروز آمده ام تا گوشه ای از داستان زندگیم را برایتان تعریف کنم که اصلا چی شد من هم به جمع نابینایان پیوستم قبلش خدمتتون عرض کنم نابینایی تنها موضوعی بود که حتی در ذهنم هم نمیگنجید شاید متنی را که می نویسم شبیه داستانهای تراژدی باشد ولی واقعیت دارد وقتی هفده ساله بودم یک روز با یکی از دوستانم به خانه دیگر دوستمان رفتیم دوستم با موتور برادرش آمده بود وقتی به خانه دوستم رسیدیم و او ما را به داخل خانه دعوت کرد من یادم افتاد که کتاب درسیم را نیاورده ام با موتور برادر دوستم برگشتم که کتابم را بر دارم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

گوشه ای از خاطرات من از زندگیم

سلام هم محله ای های عزیزم. خوب و خوش و سر حال که هستید انشا الله؟ خب خدا را شکر. حالا من تصور میکنم که همه میگید: بله. خخخخخخخخ خب قصد دارم مختصری از زندگی خودم را به صورت یه خاطره اینجا براتون بنویسم. من جمله ها را نمیتونم مثل شما خوب کنار هم بچینم. واژه ها هیچوقت اون طور که میخوام تو ذهنم نمیاند. خخخخ تو مدرسه هم همیشه زنگ های انشاء عزا میگرفتم، چون قلم خوبی نداشتم همیشه انشا هامو به صورت داستان مینوشتم. مثلاً اگر راجع به فصل بهار قرار بود انشا بنویسیم من یه داستان از یه خانواده سر هم میکردم و تحویل میدادم. حیف