بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر میشد از هیاهوی بچهها. مهربونیهای مادربزرگ و شیطنتهای ما. پرسه زدنامون تو کوچهباغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یهرنگ بودن. تابستون که از راه میرسید و از کورهراه صعبالعبور امتحانا که میگذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
Tag: شب روستا
دستهها
حالا شبِ
بازم شب شده یه شب آروم و ساکت انگار تنها خودم هستم و خودم بازم روستا ولی این با روستای داییم اینا فرق داره اینجا خونه ی عممه این روستا انگار فصلی به اسم تابستون نمی شناسه! وسط تابستون اینجا حسابی خنکه عین پاپایی زنجان و سیمینه شهر محسن صالحی خودمون. همه جاهایی که رفتم چشمه هاش خشک شدن یا حد اقل فقط فصولی از سال آب دارن ولی چشمه های اینجا همیشه آب دارن و آبشونم چنان خنکه که اگه مدتی دستتو بذاری جلوش دستت از سردیش درد میگیره و مجبوری بَرش داری رو پشت بام هستم البته تقریبا شوهر عمم اینجا رو شبیه بهار خواب درست کرده