خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
شعر و دکلمه

صبح امید

یک نفس مانده که شب در پس پرده ی نور محو و نابود شود… یک مسافر برسد از پس تاریکی ها کوله بارش از نور قلبش از جنس بلور و به دستش سبدی عاطفه و شعر و غزل… با من از عشق بگوید با طنین خوشش آرام به گوشم گوید: اینک این صبح امید است به تو تابیده غم رها کن دیگر غصه را دست شب تار سپار دیگر از بغض شبانه تو مبار دست در دست من از شب رد شو جرعه جرعه ز شراب غزل و نور بنوش عطر لبخندت را نذر احساس لطیف گل نیلوفر کن و دگر تا به ابد عاشق و دیوانه بمان… یک