خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 17.

قصه کوکو، 11.   زنگ‌ها از مدتی پیش خاموش شده بودن ولی سکوتی در کار نبود. جمعیتی که با صدای آزاد شدن زنگ‌ها خودشون‌رو به سالن رسونده و با دیدن صحنه مقابلشون از شدت حیرت و وحشت کنترلی روی خودشون نداشتن انگار هرگز به آرامش و سکوت نمی‌رسیدن. کوکو شبحی از صحنه های مقابلش‌رو تماشا می‌کرد. برانکاردی که به سرعت از در باز سالن وارد شد. معاینه‌ای سریع با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزیدن. آهی، آه‌هایی از ته دل. -خدا به دادمون برسه! صاحب هتل و عکاس که بی‌پروا گریه می‌کردن. -چقدر بهش گفتم امشب بیا با خودم بریم هتل یه امشب‌رو تنها توی این خراب‌شده سر نکن! گوش