خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   هرچند از روزهای کودکی و گردش‌های بی‌دغدغه و سرخوشانه مدت‌هاست فاصله گرفتم، اما دست‌نوشته‌های بچه‌ها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دست‌نخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر می‌شد از هیاهوی بچه‌ها. مهربونی‌های مادربزرگ و شیطنت‌های ما. پرسه زدنامون تو کوچه‌باغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یه‌رنگ بودن.   تابستون که از راه می‌رسید و از کوره‌راه صعب‌العبور امتحانا که می‌گذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سومین اردوی محله نابینایان هم مثل دو اردوی قبلیش خعلی خوش گذشت!

سلام سلام سلاااااام به همه ی هم محلی ها چه اونایی که توی اردو بودید، چه اونایی که نبودید. قبل از هر چیز، جا داره از تمام کسایی که دست به دست هم دادین تا این اردو تشکیل بشه، تشکر کنم. شهروز، با هماهنگی کامل و ردیف کردن محل اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتی. امید جان، مسئول محل اردو، با فراهم کردن یه سرویسدهی عالی، واقعا سنگ تموم گذاشتی. خانواده ی شهروز، با داشتن هوای بچه ها، واقعا سنگ تموم گذاشتید. رفقای شهروز، با شرکت در جمع و تزریق شادی به اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتید. مهدی ترخانه، با ردیف کردن اتوبوسش برای رفت و آمد بچه ها، واقعا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره صبحانه اون روز و گوجه ی ملعون

با سلام خدمت دوستان عزیزم دوستان اومدم ی خاطره بگم برم چندسال پیش وقتی تو مدرسه بودم تو فصله بهار بودیم تصمیم گرفتن مارو به اردو ببرن صبح زود ما به همراه معلمها و آقای مدیر از مدرسه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم راه افتادیم بعد از یه ساعت وایسادیم تا صبحانه بخوریم یکی از بچه ها به سمت من گوجه پرتاب میکرد و من هم به سمت اون خیار پرتاب میکردم در همین هین دوستم گوجهی پرتاب کرد و مستقیم خورد تو چشمم خیلی درد میکرد یه دوستی داشتم بنام سعید گفت چیشده سجاد?من گفتم مسعود با گوجه زد تو چشمم سعید بینا بود و ورزش کاره
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

23 اسفند 93

خوب. طبق معمول هر روز. سعی کردم امروزم مث هر روز نباشه که نشد. اول از اصفهان بی‌صبحانه کوبیدم رفتم زرین‌شهر. اصن توی خونم نیست صبحانه بخورم مگر ی انگیزه ای باشه که امروز نبود. رفتم بهزیستی علیه لعنت. بگو بش باد! ولی همین بهزیستی لعنت الله علیهم اجمعین کلا ذاتا به قدر کافی و وافی تا منحل شدنش، بعله، همین بهزیستی ی مددکار گل به من اختصاص داده بود که مددکار عزیز آب پاکی رو ریخت روی دستم. بهم گفت شما که چند سالی میشه از بهزیستی چیزی بهت نرسیده، از این به بعد هم نمیرسه. بیخود خودتو خسته نکن. حالا فهمیدم بودجه های مملکت میره کجا! به