خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یه داستانک مایِل به خاطره یا شایدم برعکسش!

صدای خروس رو که میشنوم هرجا که باشم در هر زمانی پرتاب میشم به دیروزها، به روستا و به دوران بچگیها آخ که چه روزایی بودن اون روزا و چه زود گذشتن اون روزا تو روستا همه خونه ها حداقل یه خروس داشتن صبح که میشد انگار اون خروسها با هم طی یه مذاکره تصمیم گرفته بودن تا مطمئن نشدن که همه ی روستا بیدار نشدن، دست از سروصدا برندارن، مدتی بعد اذان یا به نوبت یا چندتا چندتا با هم نوکهاشون رو تا ته باز میکردن،صداشونو مینداختن پس کَلَشون و شروع میکردن. روزای تابستون با شنیدن اون صدا انگار چند نفر با چوب میافتادن بجونم و حالا نزن،