دستهها
طلوعی پس از باران
امشب برایت می نویسم برای تو که با نگاه سرد و خاموشت مرا یاد ناگفته هایم می اندازی ناگفته هایی که در پس این راه و از لا به لای ناله ی باد در گلویم سنگینی می کرد و همچو برگ های زرد پاییزی ملال انگیز بودند اما اکنون در میان رقص زلف سیاهت و به یاد روز هایی که مرا در پی خود می کشیدی عقل خفته ی مرا بیدار می کنی تا بدانم امروز زیر این نم نم باران نیازی جز طلوع تو ندارم و این بار از صمیم وجود در طلب باوری از سوی توام تا همچو گذشته که شانه های با وفایت اشک های زار