خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

عذرخواهی و یک تسلیت به هم محله ای عزیز، عزیزالله پژوهنده

سلام.   خیلی ساده و بی پرده اومدم از یه هم محله ای عذرخواهی کنم.   از یه هم محله ای به اسم عدسی.   عدسی؟   بله عدسی. عزیزالله پژوهنده.   چی شده؟ چرا عذرخواهی و اونم از عدسی؟   چرا تو و عذرخواهی از عزیزالله پژوهنده؟   عدسی طبق شنیده های من بیست و هشتم بهمن داغ دار شده. داغ دار شده؟   بله هم محله ای ها!   همسفرش از پیشش رفت که رفت. متوجهید؟ بیست و هشتم بهمن ماه. یعنی 11 روز پیش. چند روز پیش همسر عدسی یا بذار بهتر بگم همسر آقای عزیز الله پژوهنده به رحمت خدا رفته. از طرف خودم به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نابینایان هرگز مجازی نیستند. دومین اردوی محله ی نابینایان در اصفهان خعلی خوش گذشت!

سلااااام سلام سلااااااام سلام سلام به تماااام اهالی محله ی باحال نابینایان بذارید بگم کل ماجرا چی شد و چه حااااالی کردیم ما! خب. تقریبا از یکی دو ماه پیش برنامه ریزی های ما برای تدارک یه اردوی یه روزه شروع شد و نتیجه اش شد ده دوازده ساعت شادی، خوشی، آموزش، صمیمیت، لذت، و استقلال برای هم محلی های شرکت کننده! برای ایجاد پیش زمینه ی ذهنی و زیرساختی اردو، از طرفی پست های نظرسنجی برای اردو رو توی سایت تنظیم کردم و از طرف دیگه، به دنبال پیاده سازی درگاه پرداخت محله که علی کریمی بهمون معرفی کرده بود بودم تا برای ثبت نام اردو و مشارکت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بیایید داخل و عیدیهاتون را از عدسی بگیرید!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! دوستانی که در این پست شرکت کرده اند بیایند تکلیف چگونگی دریافت عیدی خود را مشخص کنند… خب من دیشب داشتم خاطره ی پروازم را در ورد مینوشتم که در اثر بی احتیاطی خودم کل نوشته هایم پرواز کردند و رفتند پیش پستها و کامنتهایی که بارها توسط مدیر پرپری شده اند… حالا هم فعلا حالشو ندارم که دوباره بنویسم و نوشتن خاطره را میگذارم برای فرصتی دیگر… بله دوستان من با هواپیما به بغداد و نجف و کربلا پرواز کرده بودم و حالا دوستانی که درست حدس زده بودند تشریف بیاورند و چگونگی روش دریافت عیدی خود را مشخص کنند تا من
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

باز هم زغال و چاه زغالی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب بچه ها من دوباره آمدم با یه خاطره ی جدید از یه چاه زغالی جدید… حدود دو سال پیش یکی از دوستان گفت تو هنوز به چاه زغالی میری… گفتم آره و گفت پدر زن من یه چاه زغالی چند سال پیش سوزانده که کسی نرفته درش بیاره… قرار شد با پدر زنش صحبت کنه و یه روز جمعه بریم و زغالها را از چاه بیرون بیاوریم… اما پس از چند روز که بهش گفتم پس چی شد… گفت پدرزنم میگه چرا اون نابینا اذیت بشه خودمون یه روزی میریم و زغالها را درمیاریم… حدود یک سال پیش پیرمرد بیمار شد و
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زندگی من از پنجشنبه جمعه هفته قبل 18 و 19 و پنجشنبه جمعه این هفته 25 و 26 آذر!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! بچه ها من امروز متفاوت اومدم تا براتون وراجی کنم و کمی از شاخه ای به شاخه ای بپرم و بنویسم پنجشنبه هجدهم را از اداره مرخصی گرفتم و ساعت هفت صبح با چرخ دستی خریدم از خانه خارج شدم و به نانوایی رفتم و نان خریدم و از آنجا به سمت دکان تولیدی پولکی نباتیه رفتم… واقعا پیاده در کوچه پس کوچه ها و خیابانها راه رفتن چه حالی داشت… رفتم و رفتم و از خیابان عبور کردم و از روی پلی به پیادهرو رفتم و از جلو ماشینی که روی پل و پیادهرو پارک شده بود گذشتم و از کنار یک
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی فرار از مدرسه!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خدمت دوستانی که هنوز در آلاچیق نشسته اند و منتظر شنیدن یکی دیگر از خاطرات شیطانی هستند: یاد آن روزها به خیر کلاس سوم راهنمایی بودیم از خوابگاه تا مدرسه راهنمایی شبانه حضرت قائم پیاده حدود نیم ساعت راه بود هر روز عصر سرویس ما را به مدرسه میبرد و ساعت هشت و نیم شب بعد از تعطیلی > مدرسه با سرویس به خوابگاه باز می گشتیم… سال 1371 بود من و آقای ن و آقای م کلاس سوم راهنمایی بودیم یک شب ما سرویس برگشت به خوابگاه نداشتیم درضمن ما در مدرسه بینایی درس میخواندیم آن شب آقای ط معاون مدرسه زنگ
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی شمال 91!

خب دوستان من دوباره اومدم با کپی یه خاطره ی دیگر که قبلا با موبایل نوشته ام… همانطور که همه میدانید من غیر از خاطره نویسی کار دیگری بلد نیستم… حالا هم این شما و این هم خاطره ای دیگر از من که حالشو ندارم دستکاریش کنم و همانطور که قبلا نوشته ام اینجا میگذارمش… با عرض سلام خدمت آلاچیق نشینان ایستگاه سرگرمی! دوستان عزیز خاطره ای که برایتان تعریف میکنم از عصر سه شنبه هفتم شهریور نودو یک شروع شده و صبح یکشنبه دوازدهم پایان یافته است، گروهی از نابینایان اصفهان با خانواده برای یک اردوی تفریحی روز سه شنبه ساعت سه بعد از ظهر به سمت اردوگاهی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

برگی دیگر از دفتر خاطرات 93

ضمن درود فراوان و عرض ادب!، این هم یکی دیگر از شیطنتهای اردویی بنده که قبلا در گروهی گذاشته بودم برای دوستانی که نخوانده اند بخوانند! دوستان عزیز من دوباره آمدم با یک خاطره که برای خودم هم باور نکردنی بود و هنوز مات و مبهوت دارم به اتفاقاتی که روز پنج شنبه و جمعه افتاده فکر میکنم، واقعا من اینقدر پررو هستم، خوب بگذریم، بریم ببینیم این دو روز بر من و اعضای اردو چه گذشت! من چند سال است که در اردوهای کوتاه نابینایان اروپای ایران مجردی شرکت میکنم، سه شنبه ی گذشته برای سؤالی با معلم قدیمیم که دوستم و مسئول گروه است تماس گرفتم، وی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

زندگینامۀ یک نابینا 1!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! بنده تصمیم گرفتم دست از شیطنت بردارم و زندگی نامه ی یک نابینا را در چند قسمت برای دوستان تعریف کنم تا در آخر نتیجه گیری کنیم… سالها پیش کودکی پسر در خانواده ای فقیر به دنیا آمد… این نوزاد به روایتی فرزند دوم و به روایتی فرزند چهارم خانواده بود… فرزند اول اصلا به دنیا نیامده بود و فرزند دوم پسر زیبایی بود که بین راه خانه تا بیمارستان مرده بود و وقتی به دنیا آوردندش مستقیم روانه ی قبرستان شد… فرزند سوم دختر است و پس از مدتی متوجه شدند که مشکل بینایی دارد و این پسر که به دنیا آمد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

فروردین 95 خوش گذرون محله!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! من دوباره اومدم تا براتون تعریف کنم و آنقدر حرف بزنم و با حرفهایم سرتون را بخورم…، روز اول بعد از تحویل سال تا اومدیم کارهای باقی مانده ی خونه تکونی را بکنیم ظهر شد و بیخیالش شدیم و به خانه ی مادر رفتیم تا به یاد سالهای گذشته دور هم جمع بشیم و ناهار بخوریم… عصر هوا بادی شد و محمد و مریم کوچولو بادکنک به دست به حیاط رفتند و بادکنکها را به باد سپردند و باد هم دو بادکنک قرمز و صورتی را بالا برد تا به کودکانی دیگر در جایی دیگر برساند و آنان را خوشحال کند…، حالا دو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بد اخلاق یا خوش اخلاق؟ کدامیک موفقیت آمیز تر است؟!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خب دوستان من دوباره اومدم تا اتفاقاتی که امروز برایم افتاده است را برایتان تعریف کنم و با نظراتی که شما دوستان عزیز میدهید به مشورت بنشینم و نتیجه بگیرم که انسان بد اخلاق موفق تر است یا انسان خوش اخلاق…، امروز برای من روز خوب و پر تجربه ای بود… من امروز طبق معمول شیطنتم گل کرد و به دوستی مخالف زنگیدم و پس از سلام سؤال بی ربطی پرسیدم که هم حرفی برای گفتن داشته باشم و همین دیگه… پس از پرسیدن سؤال جواب گرفتم شیطونی نکن و پشت خط ماندم تا صحبت را ادامه دهیم… بین صحبتها دوباره شیطنتم گل
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

برگی از آموخته ها و تجربیات عدسی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خب دوباره خاطره نویس معروف و شلوغ آمد، حالا من به کمک شما دوستان نیاز دارم… هر روز زندگی من خاطره و تجربه است، حالا مانده ام که کدام خاطره را برای دوستان تعریف کنم که دوست داشته باشند و از اتفاقات آن درس بگیرند… من قبلا در آلاچیق ایستگاه سرگرمی خاطراتی برای دوستان تعریف میکردم و دوستان هم مرا برای تعریف بیشتر تشویق میکردند، اما اکنون اینجا تنها هستم و مشوقی ندارم، از مادر بزرگمهر هم مدتهاست که خبری نیست که تشویقم کند تا کمتر شیطنت کنم و بیشتر خاطره تعریف کنم، مرد تا سخنی نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

از دیشب تا حالا بر من چه گذشت؟!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! دیروز عصر به منزل مادر رفتم و متوجه شدم که حالش خوب نیست، گفتم: مادر جان بنشین تا با هم صحبت کنیم: جواب داد بغلم کن تا بنشینم، گفتم: مگر چی شده؟ و جواب نگرفتم، پس از چند دقیقه به کمک خواهرم نشاندمش و پشتش نشستم تا نخوابد و پس از چند دقیقه خواباندیمش و صحبت کردیم، چند ساعت بعد باهاش خداحافظی کردم و به خانه رفتم، ساعت 5 و نیم صبح با صدای تلفن خواهرم و ناله هایش با اورژانس تماس گرفتم و لباس پوشیدم و با سرعت به خانه ی مادر رفتم، سپس با عصای نابینایی به آمبولانس علامت دادم و