خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 32.

دیماه آهسته به انتها می‌رسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمی‌داشت و همچنان پیش می‌رفت. خونه زمان رفته‌رفته با تغییرات جدیدش هماهنگ می‌شد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر می‌شدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس می‌کرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه می‌گیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظره‌ای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شب‌ها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 31.

قصه کوکو، 24.   شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشین‌های خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دسته‌های کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا می‌دونست چه چیزهای دیگه‌ای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید. -کجا هستی کوکو؟ کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بی‌ارادهش جواب نداد. -من نگرانم کوکو. کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت. -نگران واسه چی؟ پری آه کشید. -واسه چلچله.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 30.

قصه کوکو، 23.   دو روز بعد، فضای پاساژ چنان ملتهب بود که انگار قرار بود مالکان خود برج ساعت واردش بشن. مالک خونه زمان بیخیال سرش به کار خودش بود و زمانی که بوتیکدار‌رو در حال پاک کردن شیشه‌ها و دستکاری چراغ‌های ویترینش دید لبخند زد. شاگرد خیاط و شاگرد قصاب اون روز در هر فرصتی که به دستشون می‌رسید میومدن و بخشی از کارهایی که مالک سالن خیالش به انجامشون نبود‌رو انجام می‌دادن. وقتی در هال تعویض چراغ‌های داخل یکی از ویترین‌ها مچشون‌رو گرفت کوکو آروم خندید. -شما بچه‌ها معلومه امروز چی توی سرتونه؟ دارید چیکار می‌کنید؟ شاگرد خیاط با حالتی که کاملا مشخص بود واسه گرم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 29.

قصه کوکو، 22.   نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشه‌ها ضربه می‌زد به بخار مه‌مانندی که روی شیشه سرد می‌شد و قطره‌قطره روی تاقچه می‌چکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیه‌های خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوت‌های کوتاه‌رو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیری‌های ناخوشآیندی‌رو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمی‌دونست بقیه هم هرچند حرفی نمی‌زدن، اما به همچین نگرانی‌هایی فکر می‌کردن یا نه. شاید نه همه، اما عده‌ای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 28.

قصه کوکو، 21.   داشت شب می‌شد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچه‌ها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دست‌هاشون وا می‌دادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچ‌ها به هم گره خوردن، شرطبندی‌های بی‌صدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا می‌کرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسش‍های اخیرش می‌چرخید. -سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟ -کی یا کی‌ها پشت سر خرمگس‌ها و موریانه‌ها بودن؟ -ماجرای بعدی چی می‌تونه باشه؟ -چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 27.

قصه کوکو، 20. جنگی حقیقی با سرعتی جنونآمیز شروع شد. هدفزن‌های خونه زمان که حسابی آماده بودن پیش از شدت گرفتن جریان سیل مهاجمین ریز‌جثه به داخل سالن وارد عمل شده و سرعت حمله‌رو به طرز چشمگیری گرفته بودن. هدهد درست می‌گفت. دشمن غافلگیر شده بود. انتظار چنین دفاع متمرکز و کاملی از داخل نمی‌رفت اما توقفی از دو طرف در کار نبود. کوکو در تمام عمرش چنین چیزی ندیده بود. انگار تمام جهان مقابل نگاهش روی دوش اجسام ریز و سیاه می‌خروشید و پیش میومد. هدفزن‌ها زیر نظر هدهد به شدت می‌جنگیدن و کوکو حتی در اون قیامت هم نمی‌تونست از تحسینشون خودداری کنه. یک لحظه شاخه‌ای از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 26.

قصه کوکو، 19. فردای اون روز پاساژ یک روز عادی زمستون‌رو سپری می‌کرد. سرد، تیره، شلوغ. خونه زمان از سیاهی و آلودگی حمله دیشب پاک شده و شبیه همیشه آماده خوشآمدگویی به مشتری‌ها بود. جسدهای لهیده‌ای که داخل بعضی ساعت‌ها از شبیخون دیشب جا مونده بودن به دست مالک خونه زمان پاک شده و دیگه اثری ازشون نبود. با اینهمه هنوز گاهی اینجا و اونجا یک یا چندتا خرمگس مرده از گوشه و کنار سالن پیدا می‌شدن که مایه تفریح بچه‌های مشتری‌ها و مایه کیف پرنده‌ها بود. بچه‌ها برای غذا دادن و دوست شدن با پرنده‌هایی که لب پنجره‌های سالن می‌نشستن از این غنیمت‌ها استفاده می‌کردن و با وجود
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 25.

قصه کوکو، 18.   هوا روز‌به‌روز سردتر می‌شد. گرمازاها با تمام قوا کار می‌کردن و نتیجه باز هم کمتر از حد انتظار بود. ساکنان خونه زمان مخصوصا شب‌ها عملا با انجماد می‌جنگیدن. عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها همگی سرمای شب‌های زمستون‌رو با تمام وجود احساس می‌کردن و جای شکرش باقی بود که هدهد و بقیه با تجربه‌ها راه‌هایی واسه مقابله می‌دونستن که هرچند گاهی خیلی سخت و خیلی کم جواب می‌دادن، اما بهتر از بی‌حرکت موندن و منجمد شدن و سر در آوردن از تاریکخونه بود. شب‌های بلند زمستون انگار با یخ تزئین می‌شدن و دیگه هر صبح بدون استثنا پنجره‌های سالن از سرمای دیشب یخزده بودن. قصه زندگی با تمام
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 24.

قصه کوکو، 17. دیماه آهسته و خزنده وار می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد. دیگه دیوارها و وسایل گرمازا داشتن کم می‌آوردن و به خصوص شب‌ها به سختی جواب می‌دادن. سرما گزنده و فاتح از حصارها می‌گذشت و نفس‌رو در قفس سینه منجمد می‌کرد. کبوترها حالا بیشتر به خونه زمان سر می‌زدن. از لای پنجره نیمه‌بسته وارد می‌شدن، گشتی در سالن می‌زدن، استراحتی می‌کردن و می‌رفتن. گاهی هم به عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها نزدیکتر می‌شدن که واسه هردو طرف جالب بود. و در کمال آرامش و شادی کوکو، یا در نتیجه برخورد تلخ اون روز یا در نتیجه گوشه‌گیری کوکو، دیگه برخوردی بینشون پیش نیومد. کبوترها بهش نزدیک نمی‌شدن
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

پینوکیو، روایتی متفاوت.

عصر. چند شنبه؟ خاطرم نیست. زمان رو وسط کتاب هام گم کردم. بین خستگی هام فقط تمرکزم روی یک صداست که داخل سرم وحشیانه تکرار و تکرار میشه. -یکخورده بیشتر. یکخورده بیشتر. و سعی می کنم بیشتر و بیشتر وسط کاغذ هام و وسط عبارت ها و وسط درس ها فرو برم. امتحان پایان ترم. استرس. خستگی. بی حسم از شدت خستگی. باید چند لحظه متوقف بشم. نمی تونم. زمان نیست. امتحان نزدیکه. این لغت ها چه زیادن. من ترجمه هاش رو نوشته بودم. کجا؟ آهان داخل یک فلش دیگه. زمانی که اون یکی سیستمم داغون شد، اون شبی که تا صبح نشستم و اطلاعاتش رو داخل فلش های
دسته‌ها
کتاب صوتی

عروسک یا کتاب؟ نمیدونم همه چی قاتی شد!

سلام سلام بچه ها! چطوره حال شما؟ من که عاااالیه عالیم. میگما این خونه تکونی دم عیدم چیز باحالیه ها! هر سال انجامش میدی و کل خونه رو زیر و رو میکنی، ولی هر سال هم بین وسایلی که از سالهای قبل کنار گذاشتی چیزای جدید پیدا میکنی! واسه من که حد اقل اینجوریه. امروز توی وسایل بچگیم، 3 تا چیز باحال که حسابی دلم واسشون تنگ شده بود پیدا کردم. یه ساز دهنی که حسابی امروز باهاش سرگرمم، یه عروسک پینوکیو که اولین عروسکیه که هدیه گرفتم و یه عروسک. نمیدونین از پیدا کردن این سومی چقدر خوشحالم، اونقدر خوشحالم که توی یه پست بی ربط دارم بهتون