خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
روانشناسی

کارگاه مثبت اندیشی رعد 7

موضوع:چند حس بد که مانع خوشبختی میشوند. عزیزان دل سلام. چه قدر خوشحالم که دارید این نوشته رو میخونید. و خوشحالتر اینکه بهم میگید نسبت به قبل حال روحیتون بهتره. من سالیان ساله با قانون جذب آشنا هستم و کتابهای مختلفی در این باره خوندم ولی آموزش استاد شریفی و گفتارش ی چیز دیگست. این جلسه می خوام در مورد چند رفتار ما که باعث میشن ارتعاش و حالمون حسسسابی منفی بشن صحبت کنیم. ******* اول در مورد علاقه ما به جنگیدن صحبت کنم. و این که این کار چه اثراتی روی زندگی ما داره. بارها شده اتفاقاتی در زندگی ما میفته که دوسشون نداریم. بعد ما می خواهیم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجراهای من و دلتنگیام، و خوابهای دنباله دارم واسه محله!

سلام به همه! وااای که دلم لک زده بود واسه ی پست زدن توی محله، واسه صمیمیت اینجا، قهر و آشتیاش و خلاصه همه ی ماجراهاش! مثل کسی بودم که یه غریبه بی اجازه اومده و اتاقشو اشغال کرده، ولی هیچ کاری واسه بیرون کردن این غریبه از دستم بر نمیومد! هر روز محله رو باز میکردم و با هر بار بالا نیومدنش دلم میگرفت. خلاصه یه چیزی کم بود! اما اگر بگم خواب دیدم که چه روزی قراره محله مون برگرده باور میکنین؟ به جان خودم راست میگم! از آقای خادمی تو خواب پرسیدم، ایشونم گفتن و دقیقا همون روز محله برگشت! فکر کنم کسی اندازه من واسه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دنیای این روزای من!

سلام به همگی! چطورین آیا؟ من که فعلا حسابی آرومم! چرا؟ الآن میگم! اول یه سوال، میگم میشه اینجا یه چیزی نوشت که هیچی نباشه؟ یعنی نه شعر و متن، نه خاطره و نه گزارش و اطلاعرسانی و آموزش و… فقط حرف باشه! حرف، حرف حرف و دیگر هیچ! آهان خوب میبینم اینجا گزینه ای هم به نام صحبتهای خودمونی موجوده، پس بزن بریم! با استعانت از پریسای متعال، سخنانم رو با نق آغاز میکنم! آقا یکی به من بگه این قفسه ی من هر چند وقت یک بار چش میشه که میزنه سرش و هییییچییی نمیتونم آپلود کنم؟؟؟ یعنی حتی یه فایل کوچولو؟؟ الآنم باز همونجوری شده و
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

26 خرداد 93

خوب. راستیاتش من ی آدم کلا شادم و غم ها اگرم اثری روم بگذارند زودی از بین میره. فقط خواستم یک سری واقعیت یا رویداد روزمره که هزاران بار در روز واسه هزاران جنبنده ی این کره ی خاکی تکرار میشه رو بنویسم و بگم که واسه منم اتفاق افتاد و تکرار شد. بابام بیچاره کهولت سن باباش رو درآورده و حواسش پرت شده شدید. دکتر میگه پتانسیل و آمادگی ابتلا به بیماری فراموشی رو داره ولی من میگم حتما فراموشی رو گرفته و بدجورم گرفته. مثلا دیگه منو نمیشناسه یا به زور میشناسه. اه. پستم داره میره توی فاز دلسوزی و غم و اون چیزایی که نمیخوام. اصن