خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آخی، الهی، یادش به خیر، قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز!!!

روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت . روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند. اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند . مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آرزوهای بر باد رفته ی غول چراغ جادو

وای خدااا! چه قدر گشنمه! وای مردم از گشنگییییی! بذار این ظرف غذا رو بذارم تو ماکرو وِیو! خب درشو باز کردم. سلام عسیسم! با من کاری داشتی گلم؟ یا خدااا! کی بود؟ چی بود؟ اصلاً این صدا از کجا داره میاااد؟ منم نانازم نترس. من غول چراغ جادو بودم که با انقراض چراغ علاالدین اومدم تو این ماکرو وِیو زندگی میکنم. شوخیت گرفته؟ بنده ی خدا تو این ماکرو وِیو پر از اشعه هست. تو چه طوری میتونی تو این زندگی کنی آخه؟! خب دیگه! ما غولها قابلیتهای خاصی داریم. حالا بگو ببینم آرزوت چیه بلاااا! حالا چرا این شکلی حرف میزنی؟ چه شکلی حرف میزنم مگه جیگر!؟