اِنّا لله و اِنّا الیه راجِعون. متاسفانه مطلع شدیم مادر گرامی سرکار خانم فاطمه جوادیان به رحمت خدا رفتن. وظیفه ی خود دانستیم این واقعه ی جانسوز را به ایشان تسلیت، برای بازماندگان گرامی آرزوی صبوری، و برای روح آن مرحوم طلب آمرزش و مغفرت کنیم. خانم جوادیان عزیز. امیدواریم این همدردی و کامنتهای پرمهر دوستان قدری از غم شما را سبک کند. با احترام فراوان. روابط عمومی محله ی نابینایان.
Tag: فاطمه جوادیان
چه اندوه نزدیکی، تمام من را در بر گرفته است دنیایی !!! که دورهای دور با کودکیم دور است دیوهایی که «یک نفرند» و شکست ناپذیرند گویا در اکنون ما آه آه! ای «یک نفرهای» دنیای ما که می کُشید «نفرهای دنیای ما را» آه آه! ای «دیو های شکست ناپذیر دنیای ما» می اندیشید؛ که دنیای ما منهای «-» شما، خالیست از مهربانی خالیست از خداوندی بخشنده که به تاراج می برید تمام یک «انسان را» و این آغاز! نیست پایانی برای شما؟؟؟!!! به ساعت کودکیم می نگرم به زمانی که زمان شوق رسیدن داشت نه اکنونی که زمان نیز ، می رنجد از ثانیه هایی ، که
وقتی یکی از درهای خوشبختی بسته میشود، در دیگری باز میشود. اما اکثر افراد آنقدر به آن در بسته خیره میمانند که دری را که باز شده است را نمیبینند. هلن کلر بیتردید، خط بریل همان دریست که به گفته هلن کلر بر روی ما گشوده شده است چرا که وقتی دست تقدیر راه دیدن را برای افراد نابینا مسدود میکند، امکانی برای خواندن و نوشتن با کاغذ و جوهر و مداد باقی نمیماند. اینجاست که میبایست حس لامسه تقویت شود تا فرد نابینا آموختن این خط را فرا بگیرد. با دستهایش کتاب بخواند در حالی که موسیقی ملایمی در فضای اتاق به گوش میرسد. در خانه و آشپزخانه،
امروزه افراد نابینا به کمک نرم افزارهای متعدد قادر به انجام بسیاری از فعالیتها در زمینههای مختلف میباشند. به عنوان مثال نابینایان قادر هستند با استفاده از نرمافزارهای گویاساز، به خواندن و نوشتن از طریق کامپیوتر و گوشی تلفن همراه بپردازند؛ فعالیتهای تجاری و بانکی خود را به سهولت انجام دهند. به وسیله قلمهای هوشمند بر روی هر آنچه که میخواهند برچسبهای صوتی نصب کنند. به وسیله نرمافزارها و رباطهای هوشمند مقدار اسکناس را تشخیص دهند؛ نوشته روی انواع بستهبندی را بخوانند. و همچنین از طریق تماسهای تصویری میتوانند توسط شخص دیگری که در آن سوی دوربین آماده کمک کردن است، تمام اطراف خود را مشاهده نمایند. با این
دستهها
برفی
با صدای پارس رکس و باک از خواب بیدار شدم. رفتم توی حیاط ببینم چه خبره. دیدم یه سگ غریبه پیش رکسه و باک هم داره به شدت پارس میکنه. رکس معمولا، بازه و باک معمولا، بسته. پرسیدم: چکار میکردند؟ معاشقه میکردند؟ گفت: نه. گفتم: دعوا میکردند؟ گفت: نه. فقط حرکت میکردند. راه میرفتند. یه سنگ برداشتم پرت کردم طرفشون. باهم رفتند. صبح که رفتم بیرون دیدم سگ غریبه هنوز پیش رکسه. یه شاخه از درخت کندم رفتم طرفشون تا غریبه رو دور کنم. رکس که منو با شاخه دید فرار کرد اما سگ غریبه خوابید روی زمین. تعجب کردم. با خشم گفتم: زده بودیش. دیشب تو اونو زده
دستهها
در راه بازگشت
دستم را پیش میبرم. لیوان را توی دستم سرریز میکند. کف دستم پر میشود از یک مشت تمشک تازه. شروع میکنم به خوردن. خودم خواسته ام که سهم تمشکهای مرا توی دستم بریزد تا مجبور نشوم دانه دانه از توی لیوان مشترک بردارمشان. این پیشنهاد را وقتی به او دادم که گفته بود بیا مسابقه بدهیم توی خوردن تمشکها. لیوان تمشک را از مردی خریده بود که توی پلیس راه رشت سوار اتوبوس شده بود. گفته بودم راهی باقی نمانده اما او خریده بود. اراده کرده بود مرا خوشحال کند. من هم دل سپرده بودم به اراده او. وقتی از گربه خانگیشان گفته بود، دلم ضعف رفته بود برای
در تصویر، آسمان را می بینیم و بعد تصویر بازی از زندان که افراد در حال جا به جایی هستند. تکیه میدهم به صندلی. این صدای آقای حبیب رضایی است که دارد تصاویر را روایت می کند. من و تعداد زیادی مانند من نشسته ایم در سینما و مشغول تماشای فیلم سرخ پوست هستیم. تماشا می کنیم. « عده ای ظرفها و دیگها را حمل می کنند تابلوها را از دیوار جدا می کنند و … » اگر صدای او نبود آن چه ما می شنیدیم فقط صدای جا به جایی به صورت کلی و همچنین صدای موسیقی متن فیلم بود. من بیشتر وقتها به سینما میروم. اغلب برای
دستهها
فقط یک قدم جلوتر
وقتی عصایم از زمین کنده می شود، آن را محکم در دست می گیرم و بر زمین می کوبم. فریاد می زنم: « ول کن این عصای بی صاحاب شده رو ». ادامه می دهم: « چند بار بگم عصا رو نکش ». در اطرافم صداهایی می شنوم که مرا به آرامش دعوت می کنند با جمله هایی مثل: خانم شما ببخشید. عصبانی نشید. ایشون از اینجا رفته. رفته؟ رفته. درست مثل دزدها. چیزی دزدیده و رفته. راستی او چه چیزی را دزدیده بود؟ کیفم را؟ چمدانم را؟ شاید هم عصایم را! اما نه. او صبرم را دزدیده بود. صبر ناشی از اعتمادم را. اعتماد کرده بودم که او
دستهها
سکوت
دل من غمگین است؛ غمی از جنس سکوت؛ و سکوتی بی رحم، که درین تنهایی، قلب پردرد مرا می فشُرَد. تو در آن دورترین مرز نگاه، بی خبر از من و از شکستنم؛ و در آن اوج و بلندای غرور، غافلی از دل پاکی که فرو رفته به دامان افق. دل من غمگین است؛ غمی از جنس سکوت؛ و سکوتی بی رحم، که درین تنهایی، قلب پردرد مرا می فشُرَد. سالها در طلبت؛ و تو از من خالی؛ لحظه ها همچون باد، میروند از پی هم؛ و من اینجا تنها، همچنان در راهم. راه، باریک و دراز؛ پای اّمید، دگر لرزان است. مرهمی را باید؛ که گذارم بر دل؛
بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی، صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامی. چند روز پیش، توسط یکی از همکاران خوش ذوقمان به منطقه ییلاقی شان دعوت شدیم. حدود ساعت دو بعد از ظهر به اتفاق دو تن از همکاران و خانواده شان از گرما و شرجی شهر رشت رهسپار آن دیار خوش آب و هوا شدیم. از رشت، انزلی و رضوانشهر گذشتیم و به شهر پَره سَر رسیدیم. در نزدیکی سه را پونِل، به خانواده میزبان ملحق شدیم و به همراه آنها به خانه زمستانی شان رفتیم. بعد از قدری استراحت و گفت و گو، به سمت آبشار ویسادار حرکت کردیم. به نقل از یک خبرنگار: