خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

فرشته ی دوستی

روزی کنار آتش نشسته بودم شعله هایش داغ و نورانی بود هوا سرد بود ولی من سرما را حس نمیکردم چون آتش گرمی بخش وجودم بود غرق فکر کردن بودم نگاهم به آسمان بود و ستاره هارو میشمردم ناگهان صدایی لطیف مرا به خود آورد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم فرشته ای را دیدم که با چشمان معصومش نگاهم میکند و لبخند شیرینی به لبانش دارد با مهربانی از من پرسید اسمت رو به من میگی منم از این که یه فرشته ی مهربون کنارم ایستاده هم جا خورده بودم و هم خوشحال بودم با صدایی که به آدمهای متعجب شباهت داشت گفتم اسم من ستاره هست