حدود یک هفته بود که امتحاناتم شروع شده بود و من هم سخت مشغول درس خوندن و گذروندن امتحاناتم بودم. ساعت 4 بعد از ظهر بود و من هم خیلی خسته شده بودم چون حدود 6 ساعت میشد که داشتم درس میخوندم. برای همین تصمیم گرفتم دفتر و کتابام رو جمع کنم و با خودم ببرمشون توی حیاط و اونجا درس بخونم. پس از جام بلند شدم و بعد پوشیدن یه دست سوشرت و شلوار سفید از اتاق خارج شدم. هیچکی جز ثریا خانم توی خونه نبود. عمو سعید و رامتین طبق معمول شرکت بودند و آرزو جون هم رفته بود خونه یکی از دوستاش. منم تنهای تنها