خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

سفری آفتابی

امروز که بیدار شدم، حس کردم با روزهای دیگه فرق داره! یه چرخی توی رخت خواب زدم و با خودم گفتم خب چی شده که اینطوری به نظر میاد؟ … دوباره برگشتم به حالت اول و چشمم افتاد به خورشیدی که به سختی از بین لایه های پرده اتاق خوابم داشت سعی می کرد خودشو به نمایش بذاره. از جام بلند شدم و پرده اتاقمو کنار زدم. خورشید یه نگاهی بهم کرد و گفت: چه عجب تو بیدار شدی! می دونی چند وقته من بالای سرت ایستادم که با هم یه روز بی نظیر رو شروع کنیم؟ من با لبخندی که کمی هم خجالت توش بود بهش جواب دادم: