خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ایستگاه آخرِ عزیز

یک شب تا شب به خانه میرسم و در را باز می کنم: سلام. ولی مثل همیشه صدای آرش را نمی شنوم که می دوید جلویم و با خوشحالی سلام میکرد. صدای نالانی از اتاق خواب به گوش می رسد که سلام می گوید. صدایی خسته و کم رمق. به اتاق خواب می روم. در حالیکه عصایم را به چوب لباسی آویزان می کنم صدای خس خس سینه ای عفونت کرده گوشم را آزار می دهد: چی شده خانم؟ نبینم خس خس میکنی؟! سلام. در صدایش بهم خوردن دندانها بر اثر لرزیدن موج می زند: سسسررررددددمهههه. داااارررم میییلرررزم. متعجب بالای سرش می روم. لحاف را روی سرش انداخته ژاکت