دستهها
ز خاکِ خاطراتم!
به کامِ هقهقِ سرد و خموشم، میانِ خاطِراتِ پاره پاره، فرو در پیله ی تنهاییِ خویش، نهان در شامِ سرد و بی ستاره، فرو در غربتی چون دیده ام خیس، به سانِ خاک، روی جاده ی شب. غباری برنشسته روی دیوار، رها در دامنِ خاموشی و تب. خَمود و داغ و غمناک و کر و کور، به سانِ روحِ آتش گُنگ و بی تاب. به خونِ زخم هایم خاک رنگین، میانِ دهشتِ بیداری و خواب. به سانِ سایه ای افتاده بر خاک، چو یلدا تلخ و تاریک و شکسته، به سانِ قطره ی اشکی فراموش، به خاکِ تشنه ی یادت نشسته.