خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک شب, یک تماشا.

باز هم نیمه شب. درگیرم با یک کوه تکلیف نیمه نوشته و یک دریا راه تا آخر این قصه و یک جهان دلواپسی از درس های نفهمیده و امتحان های متفاوت و برنامه های پیشبینی نشده واسه یک نابینا وسط کلاس بیناهایی که از استادش گرفته تا مدیر کل آموزشگاه تقریبا هیچ چی از خودش و دردسرهاش نمی دونن و میانبرهای بنبست و… و خواب، ناخونده و آهسته، بیخیال اینکه اینجا کسی نمی خوادش، قدم زنان میاد. خدایا کاش می شد بیدار بمونم. بیدارم هنوز. تلاش می کنم تا به ذهن نیمه هشیارم سیخونک بزنم و بیدار نگهش دارم واسه پیش رفتن بیشتر، حتی یک قدم. کند و خسته
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من و شب و رویا!

دو دقیقه مونده به نیمه شب شنبه. قطار زمان داره با همون حرکت1نواختش میره طرف نیمه شب. هی بابا زمان خسته نباشی! در بالکن و پنجره آشپزخونه بازه. از بیرون صداهای شبانه میاد داخل. از پارک رو به رو صدای شلوغی های از جنس تفریح. از دورها صدای دعای شب ماه رمضان. از دورتر و گاهی از همین زیر پنجره صدای ماشینی که رد میشه به مقصد خدا می دونه کجا. نسیم نامحسوس بین فضای باز قدم می زنه و در رفت و آمدش بین در بالکن و پنجره پشت سرم نوازشم می کنه. چه قدر لطف نوازش هاش رو دوست دارم! نشستم زیر اوپن روی اون مبل کهنه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یک شب، یک قصه، یک انتها.

توضیح: من نوشتن رو دوست دارم. فقط می نویسم. متن، داستان، شبه شعر، پراکنده، و هر چیزی که با نوشتنش حس کنم چیزی نوشتم که سبکم می کنه. این دفعه هم همین کار رو کردم. این نوشته هم شبیه تمام نوشته های پیشین و اگر عمری باقی باشه پسینم، ترکیب ناموزون و ناهمگونیه از تخیل، تجسم، پریشان نوشت های نیمه شبانه، تمایل به نوشتن، و کلمات. همین و بس. اثری از واقعیت، سندیت و حتی عقلانیت درش نیست. پس اگر حس و حوصله داری و این رو می خونی، هرگونه توصیف، تشبیه، تفسیر، تدبیر و تعبیر از این سیاه نوشت ها، لطفا ممنوع! *** 1شنبه شب. روزهای بدی نیستن
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یادداشتی برای شبهایم

وقتی شب دوباره از راه میرسد، وقتی دوباره چادر سیاه را بر سر زمین می اندازد، و زمین همه چیز را در زیر این گنبد نیلگون در دل خود جا می دهد، من در گوشه ای در کنار شب می نشینم. قلم و کاغذ را به دست می گیرم و برای شب می نویسم: سلام بر تو ای شب. خسته نباشی چون دوباره از راه رسیدی و مایه آرامش شدی. اگر تو نبودی خستگان روزها چه امکان و فرصتی برای آسودن داشتند؟ چه موقع می شد به روزمرگی ها فکر کرد؟ مردم تو را شب سیاه و ترسناک می دانند در حالی که من از کودکی با رنگ تو