خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بگذارید یک خاطره ی خنده دار برایتان تعریف کنم!

روزی روزگاری، پسرکی نابینا بود به اسم مجتبی. این مجتبی خان بیچاره، تازه یاد گرفته بود برود نانوایی نزدیک منزلشان و این دفعه نیز مانند دفعات قبلی داشت به وظیفه ی خطیرش که همان خریدن و رساندن نان به اهل خانواده بود عمل میکرد. این مجتبی همچین که داشت از نانوایی برمیگشت، توی کوچه، بقچه ی نان به دست، همان طور که تمام بدنش و لباسهایش بوی نان داغ و تازه گرفته بودند، صدای زمزمه ی خفیف و نحیفی را شنید و صبر کرد ببیند آن صدا چه زمزمه میکند. ابتدا مجتبی که کمی ساده و خوش خیال بود، گمان کرد که این زمزمه ی یک فرشته ی راهنمای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجرای من و نونوایی رفتنم

خو بابام سنش رفته بالا, نمیتونه هر روز نون بگیره که! یک روز ده پانزده تا نون باید جمع بشه و ما هم که فیریزر درست و حسابی ای نداریم, مجبوریم این نونها را انبار کنیم توی جانونی و بعدش به ترتیب نونها را بخوریم. بعد از یکی دو روز میبینی نونهای واقعا خشک و لاستیک شکلی توی جانونی هست که نمیتونی بجویش و از بادکنک هم بدتره. خوب من دیدم اینطوری که نمیشه آخه! گفتم چه ابتکاری بزنم دیدم دوتا راه بیشتر نداریم, یا باید ی فیریزر بخریم که از شر نونهای کهنه راحت بشیم یا هم که باید هر روز بیشتر از سه چهار تا نون نگیریم.